مرگ معاویه و نامه‌ی یزید به حاکم مدینه

معاویه در آن بیماری که به مرگش منجر شد، فرزندش یزید را طلبید و به او گفت: پسرم؛ من کار تو را آسان کردم و همه چیز را برایت آماده و دشمنان را برایت رام و گردنکشان عرب را در مقابلت خاضع ساختم و همه را تحت لوای تو جمع کردم و اینک از هیچ‌کس درباه‌ی حکومتی که برایت فراهم کرده‌ام نمی‌ترسم، مگر از چهار نفر؛ حسین بن علی، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبیر و عبدالرحمن بن ابی بکر. اما عبدالله بن عمر مردی است که عبادت بر او چیره شده و او را از پای درآورده است و اگر هیچ‌کس جز او باقی نماند (و خود را تنها ببیند) با تو بیعت می‌کند. اما حسین بن علی، اهل عراق، او را رها نمی‌کنند تا این‌که او را وادار به قیام کنند؛ اما اگر قیام کرد و تو بر او چیره شدی، از او بگذر؛ زیرا او از خویشاوندان نزدیک است وحق بزرگی دارد. اما پسر ابوبکر، مردی است که هر کاری اطرافیانش انجام بدهند، همان کار را می‌کند و تنها کارش معاشرت با زنان و خوش گذرانی است. اما کسی که مانند شیر برایت کمین کرده و مانند روباه با تو حیله می‌کند و تا فرصتی بیابد به تو حمله می‌کند، پسر زبیر است، که اگر چنین کرد و تو بر او چیره شدی، او را قطعه قطعه کن.[1]

معاویه پس از این وصیت، در نیمه‌ی رجب سال شصت هجری، بعد از نوزده سال و سه ماه حکومت، در 78 سالگی در شهر دمشق از دنیا رفت.[2] پسرش یزید (یک روز قبل از مرگش) برای شکار به منطقه‌ی حوارین، که یکی از مناطق شام بود، رفته و به ضحّاک بن قَیْس (از درباریان با نفوذ و وفادار معاویه) گفته بود: مواظب حال پدرم باش تا چیزی از وضع او بر من مخفی نماند و هرچه شد من را در جریان بگذار. وقتی معاویه از دنیا رفت، ضحّاک به مسجد اعظم دمشق رفت و مردم را آگاه کرد و نامه‌ای نیز به یزید نوشت و او را از مرگ پدرش مطّلع کرد و ضمن آن نوشت:«… وقتی نامه‌ی مرا خواندی، برای گرفتن بیعت مجدد از مردم عجله کن.» وقتی یزید نامه را خواند، گریه کرد و دستور داد مرکبش را آماده کنند و به سوی دمشق حرکت کرد. بعد از سه روز که از دفن پدرش گذشته بود به آن‌جا رسید. مردم برای استقبال از او بیرون آمدند و با او همدردی کردند. بعضی از شعرا اشعاری را در مرگ معاویه سرودند. آن‌گاه یزید برای مردم سخنرانی کرد و ضمن آن حکومت خود را اعلام نمود و مردم با او بیعت کردند. سپس یزید در خزانه‌ی بیت المال را گشود و اموال فراوانی را بین اهل شام تقسیم کرد[3] و به حاکمان همه‌ی شهرها از جمله مدینه نوشت که برای او از مردم بیعت بگیرند. در آن زمان ولید بن عُتْبَة بن ابی سفیان برادرزاده‌ی معاویه حاکم مدینه بود.[4]

محتوا و متن نامه‌ی یزید به ولید بن عُتْبَة، مختلف گزارش شده است. طبق گزارش ابن سعد و ابن عساکر، یزید تنها نام امام حسین (ع) را آورده و به والی مدینه دستور داده بود که از مردم بیعت بگیرد و برای این کار از بزرگان قریش شروع کند و نخستین کس حسین (ع) باشد.[5] اما طبق نقل یعقوبی، در نامه‌ی یزید، نام امام حسین (ع) و عبدالله بن زبیر ذکر شده بود. متن نامه طبق نقل یعقوبی چنین است: وقتی که نامه‌ام به تو رسید، حسین بن علی و عبدالله بن زبَیْر را احضار کن و از آنان برای من بیعت بگیر. اگر امتناع کردند گردنشان را بزن و سرهایشان را نزد من بفرست. از مردم بیعت بگیر و هر کس امتناع کرد، این حکم را درباره‌ی او اجرا کن؛ مخصوصاً درباره‌ی حسین بن علی و عبدالله بن زُبَیْر. و السلام.[6]

اما طبری[7] و ابن اثیر،[8] نوشته‌اند: یزید از حاکم مدینه خواسته بود از امام حسین (ع) و عبدالله بن عمر[9] و عبدالله بن زُبیر بیعت بگیرد و بر آن‌ها سخت‌گیری نماید. ولی طبق نقل ابن اعثم،[10] خوارزمی[11] و ابن شهرآشوب،[12] یزید به او دستور داده بود: هر کدام از آن‌ها که بیعت نکرد، گردنش را بزن و سرش را برایم بفرست.[13] طبق نقل سید بن طاووس و ابن نما، یزید تنها درباره‌ی امام حسین (ع) تأکید کرده بود و در نامه‌اش فرمان داده بود که: مخصوصاً از حسین بیعت بگیر، و اگر امتناع کرد، گردنش را بزن و سرش را برایم بفرست.[14]

از برخی منابع برمی‌آید که پیک یزید شبانه وارد مدینه شده و نامه‌ی او را به حاکم مدینه تسلیم کرده و او نیز شبانه به دنبال امام حسین و ابن زُبیر فرستاده است.[15] وقتی نامه‌ی یزید به دست ولید بن عُتْبَة‌ رسید و او آن را خواند، گفت: انا لله و انا الیه راجعون… من را با حسین، ‌فرزند فاطمه چه کار؟[16] سپس کسی را نزد مروان بن حکم فرستاد و نامه را به او نشان داد. او نیز بعد از خواندن نامه، آیه‌ی استرجاع را خواند. ولید به او گفت: به نظر تو، من درباره‌ی این قوم چه کنم؟ مروان گفت: همین الان دنبال آن‌ها بفرست و آنان را به بیعت و اطاعت از یزید دعوت کن؛ اگر پذیرفتند از آن‌ها قبول کن؛ ولی اگر ابا کردند، پیش از آن‌که از مرگ معاویه آگاه شوند، گردن آن‌ها را بزن؛ زیرا اگر از این موضوع باخبر شوند، هر کدام به گوشه‌ای رفته، اظهار مخالفت می‌کنند و مردم را به سوی خود فرا می‌خوانند؛[17] مگر عبدالله بن عمر که او در امر خلافت هیچ نزاعی با کسی ندارد. پس ابن عمر را رها کن و دنبال حسین بن علی و عبد الله بن زُبیر بفرست و آن‌ها را به بیعت دعوت کن؛ با این‌که می‌دانم حسین بن علی هرگز خواسته‌ی تو را مبنی بر بیعت با یزید نمی‌پذیرد…[18]

ولید بعد از گفت و گو با مروان، عبد الله بن عمرو بن عثمان بن عَفّان را، که جوانی بیش نبود، به دنبال امام و ابن زُبیر فرستاد. او به خانه‌های آنان رفت؛ ولی آن‌ها در خانه‌هایشان نبودند؛ سرانجام آنان را در مسجد النبی یافت و به آنان گفت: امیر شما را خواسته است. او را اجابت کنید. آن‌ها گفتند: تو برگرد. ما خود می‌آییم. امام و ابن زبیر از این پیام که عجولانه و بی‌موقع بود، تعجب کردند و حضرت چنین اظهار نظر کرد که اتفاق مهمی رخ داده و طاغوت ایشان (معاویه) هلاک شده است.[19]

ابن اعثم می‌گوید: عبد الله بن زُبَیر رو به حسین بن علی (ع) کرد و گفت: ای ابا عبدالله؛ این ساعتی نیست که ولید بن عُتْبَه برای ملاقات با مردم بنشیند. من از این کار او و دنبال ما فرستادنش در این ساعت و فراخواندن ما در این وقت واهمه دارم؛ به نظر شما ما را برای چه امری خواسته است؟ امام حسین (ع) فرمود: من گمان می‌کنم معاویه مرده است؛ زیرا من دیشب در رؤیا دیدم که منبر معاویه واژگون شده و خانه‌اش آتش گرفته است و این را چنین تأویل کردم که او مرده است.

ابن زُبیر گفت: همین‌طور است (تأویل صحیحی است). سپس پرسید: اگر برای بیعت با یزید فراخوانده شدی، چه کار خواهی کرد؟ امام فرمود: من هرگز با او بیعت نخواهم کرد؛ زیرا حکومت بعد از برادرم حسن، ازآنِ من است و معاویه با برادرم حسن پیمان بسته که بعد از خودش هیچ کدام از فرزندانش را جانشین نکند و اگر من زنده باشم خلافت را به من برگرداند. آیا من با یزید بیعت کنم، در حالی که او مردی فاسق است که آشکارا فسق و فجور می‌کند و شراب می‌خورد و با سگ‌ها و یوزپلنگ‌ها بازی می‌کند و بازماندگان پیامبر را دشمن می‌دارد؟! به خدا قسم هرگز با او بیعت نخواهم کرد.

در این هنگام فرستاده‌ی ولید دوباره نزد آنان آمد و از ایشان خواست نزد ولید بروند که او منتظر آنان است. امام فرمود: تو به نزد امیرت برگرد. هر کدام از ما بخواهد، نزد او خواهد آمد و من همین ساعت می‌آیم. وقتی که فرستاده‌ی ولید نزد او برگشت و به او خبر داد که حسین (ع) به زودی می‌آید، مروان که حاضر بود گفت: به خدا قسم او به عهدش وفا نمی‌کند (و نمی‌آید). ولید گفت: ساکت باش. حسین کسی نیست که سخنی بگوید و عمل نکند.

امام حسین (ع) در مسجد به حاضران گفت: من به نزد این مرد می‌روم تا ببینم چه خبر است و چه می‌خواهد.

ابن زُبیر گفت: من می‌ترسم که تو را بازداشت کنند و نگذارند خارج شوی، مگر این‌که بیعت کنی یا کشته شوی.

امام فرمود: «من به تنهایی نزد او نمی‌روم؛ بلکه یاران، خادمان و اهل حق از شیعیانم را جمع می‌کنم و به آن‌ها می‌گویم که هر کدام شمشیری را زیر لباس ببندند و همراه من بیایند و آن‌گاه که من به آن‌ها اشاره کردم و گفتم ای آل رسول داخل شوید، داخل شوند و آنچه دستور می‌دهم انجام دهند تا بتوانم امتناع کنم و خود را خوار و ذلیل نکنم…». سپس امام به منزل رفت و آب خواست و تطهیر کرد و برخاست و دو رکعت نماز خواند…[20]سپس گروهی از دوستانش را فراخواند و به آن‌ها فرمان داد که با خود سلاح بردارند و فرمود: اینک ولید من را احضار کرده و احتمال می‌دهم من را به امری وادار کند که نتوانم آن را اجابت کنم؛ لذا احساس امنیت نمی‌کنم؛ پس شما با من باشید و وقتی من  وارد (دارالاماره) شدم، در كنار درب بنشينيد. پس اگر شنيديد كه صدايم را بلند كردم، داخل شويد تا مانع (خواسته‌ي) او نسبت به من شويد.[21]

امام حسين (ع) در مجلس وليد

به دنبال مذاكرات، امام حسين (ع) در حالی كه چوب تعليمی (دِرَّة)[22] رسول خدا را در دست داشت، به همراه سی نفر از جوانان بنی‌هاشم به دارالامارة رفت و آنان را بيرون در نشاند.[23] امام داخل شد و بر وليد سلام كرد. مروان نيز نزد او بود. امام بدون اين‌كه وانمود كند از مرگ معاويه مطلع است، فرمود: ارتباط و دوستی، بهتر از قهر و جدايی است. خداوند ميان شما را اصلاح كند.[24] آن‌ها در اين مورد هيچ جوابی به امام ندادند. امام نشست و وليد نامه‌ی يزيد را خواند و خبر مرگ معاويه را به امام داد و او را به بيعت فراخواند. امام حسين فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون… اما اين‌كه مرا به بيعت فراخواندی، بايد بگويم شخصی مثل من سزاوار نيست پنهانی بيعت كند و فكر نمی‌كنم تو نيز به چنين بيعتی راضی باشی، بلكه می‌خواهی در حضور مردم و به صورت علنی باشد. وليد گفت: بلی. امام فرمود: هرگاه مردم را به بيعت فراخواندی، ما را نيز همراه آن‌ها دعوت كن تا كار يك جا انجام گيرد. وليد كه شخص عافيت طلبی بود گفت: پس در امان خدا برگرد، تا اين‌كه همراه بقيه‌ی مردم نزد ما بيايی. مروان به وليد گفت: به خدا قسم اگر اينك از تو جدا شود و بيعت نكند، هرگز نمی‌توانی چنين موقعيتی پيدا كنی؛ مگر اين‌كه كشته‌هاي بسياری بين تو و او واقع شود. او را حبس كن و نگذار از نزد تو خارج شود، تا اين‌كه يا بيعت كند و يا گردنش را بزنی. در اين هنگام امام برآشفت و از جا جست و فرمود: ای پسر زرقاء![25] تو مرا می‌كشی يا او؟! به خدا قسم دروغ گفتی و مرتكب گناه شدی.[26]

طبق بعضی از گزارش‌ها، سپس رو به وليد كرد و فرمود:

اي امير، ما اهل بيت نبوت و معدن رسالت و جايگاه آمد و شد ملائكه و محل نزول رحمت هستيم. خدا با ما شروع كرده و با ما ختم نموده است. يزيد مردی فاسق، شراب‌خوار، آدم‌كش است كه آشكارا گناه مي‌كند و كسی مثل من با شخصی چون او بيعت نمی‌كند؛ ولی بگذاريد امشب را صبح كنيم و بنگريم كه كدام يك از ما برای خلافت و بيعت سزاوارتر است.[27]

سپس از آن‌جا خارج شد و همراه اصحابش حركت كرد تابه منزل رسيد.

مروان به وليد گفت: با من مخالفت كردی. به خدا قسم ديگر هرگز نمی‌توانی او را بيابی. وليد گفت: «ای مروان؛ مرا توبيخ نكن. تو برای من چيزی می‌خواهی كه نابودی دين من در آن است. به خدا قسم دوست ندارم آنچه از مال و ملك دنيا كه خورشيد بر آن طلوع و غروب می‌كند، از آنِ من باشد و من در مقابل آن، حسين را بكشم. سبحان الله! آيا حسين را فقط به دليل اين‌كه می‌گويد بيعت نمی‌كنم، بكشم؟! به خدا قسم، من گمان می‌كنم كسی كه به سبب خون حسين اعمالش محاسبه شود، كفه‌ی اعمالش در روز قيامت نزد خدا سبك باشد». مروان گفت: «اگر نظرت اين است پس تصميم درستی گرفته‌ای». او اگرچه اين حرف را زد، در حقيقت به اين تصميم راضی نبود.[28]

ابن سعد و به تبع او ابن عساكر نقل كرده‌اند كه ابتدا وليد سخنان درشتی به امام حسين (ع) گفت و حضرت نيز در پاسخ او سخنان تندی گفت و عمامه‌ی او را از سرش برداشت. وليد گفت: اِنْ هِجْنا بِابی عبدالله الّا اَسَداً؛[29] «تحريك كردن حسين مانند اين است كه شيری را بر ضد خود تحريك كنيم».[30]

ابن اعثم و خوارزمی نيز می‌افزايند: در اين هنگام جوانان بنی‌هاشم با شنيدن صدای امام خواستند شمشيرها را بكشند، و به داخل خانه هجوم ببرند؛ اما در همان لحظه امام از آن‌جا خارج شد و از آن‌ها خواست كه به خانه‌هايشان بروند و خود نيز به خانه رفت.[31]

وليد بعد از ملاقات و گفت وگو با امام حسين (ع)، چند بار پيك‌هايی نزد ابن زُبير فرستاد و او را احضار كرد. ابن زُبَيْر به آنان گفت: به من مهلت دهيد و عجله نكنيد. خود به نزد شما می‌آيم. ولي آنان اصرار داشتند كه او را نزد حاكم ببرند؛ تا جايي كه او را شماتت و تهديد كردند و به او گفتند: «ای پسر زن كاهليه! يا نزد امير بيا و يا او تو را به قتل مي‌رساند» و تا شب اين كار خود را ادامه دادند. بالاخره او مجبور شد برادرش جعفر را نزد وليد بفرستد تا از او مهلت بگيرد. جعفر به وليد گفت: رحمت خدا بر تو باد! دست از برادرم بردار كه با فرستادن مأموران پی در پی او را به وحشت انداخته‌ای. ان‌شاء‌الله فردا صبح به نزدت می‌آيد. وليد با شنيدن اين سخن، ديگر كسی را به سراغ او نفرستاد. بعد از اين‌كه مأموران از اطراف خانه‌ى او رفتند، ابن زُبَيْر از تاريكی شب استفاده كرد و همراه برادرش جعفر از راه‌های غير اصلی و بيراهه (از طرف قريه‌ای به نام فَرُع در اطراف مدينه) به سوی مكه حركت كرد. صبح كه شد وليد شخصی را فرستاد تا او را احضار كند؛ اما او را نيافت و به پيشنهاد مروان، هشتاد نفر را به سركردگی شخصی به نام حبيب بن كرَّة[32] كه از مواليان بنی اميه بود، به تعقيب او فرستاد؛ امابه او دست نيافتند.[33]

آخرين روزهای اقامت امام در مدينه

درباره‌ى اين‌كه امام حسين (ع) پس از خروج از مجلس وليد چه مدت در مدينه مانده است، ميان مورخان اختلاف است؛ بنا به قول يعقوبی، امام بعد از خروج از مجلس وليد، تنها همان شب را در مدينه ماند و صبحِ آن شب به سوی مكه روانه شد.[34] ولی با توجه به ملاقات‌هايی كه امام با بعضي از خويشان و بزرگان مدينه داشته است و نيز مدت زمانی كه برای تهيه‌ی مقدمات سفر لازم بوده، اين مدت، معقول به نظر نمی‌رسد. بنا به نقل شيخ مفيد و سبط ابن جوزی،[35] امام حسين (ع) در شب دوم از مدینه حركت كرده است؛ شيخ مفيد می‌گويد: امام شب ملاقات باوالی را در منزل خود اقامت نمود كه شب شنبه، سه روز مانده از ماه رجب سالِ شصت هجری بود و حاكم مدينه به دليل تعقيبِ ابن زُبير از امام دست برداشت… و امام در شب يكشنبه، دو روز مانده از ماه رجب، به سوی مكه روانه شد.[36]اين گزارش، پذيرفتنی به نظر می‌رسد. ولی بنا به نقل ابن اعثم[37] و خوارزمی،[38] امام حسين (ع) بعد از ملاقات با وليد و چندين شب اقامت در مدينه، به سوی مكه روانه شده است.[39] اما با توجه به فشاری كه برای گرفتن بيعت بر امام بود، اقامت چندين شب، بعيد به نظر می‌رسد.

ديدار با مروان

از جمله وقايع اين مدت، ملاقات و گفت وگوی امام حسين (ع) در بيرون از منزل، با مروان بن حكم بود. ابن اعثم و خوارزمی نقل كرده‌اند: امام حسين (ع) فردای رسيدن خبر مرگ معاويه به مدينه، از منزل بيرون آمد تا از اخبار تازه باخبر شود كه با مروان برخورد كرد. مروان گفت: ای ابا عبدالله! من خيرخواه تو هستم. سخن مرا بپذير كه به نفع توست. امام فرمود: سخن تو چيست؟ بگو می‌شنوم. مروان گفت: من به تو امر می‌كنم كه با امير المؤمنين يزيد، بيعت كنی كه اين كار به صلاح دين و دنيای توست. امام فرمود:

انا لله و انا اليه راجعون. هنگامی كه مردم به حاكمی مثل يزيد مبتلا شوند، بايد فاتحه‌ى اسلام را خواند. وای بر تو! آيا می‌گويی با يزيد بيعت كنم؛ در حالی كه او مردی فاسق است؟! سخن بسيار بيجايی گفتی؛ ای صاحب لغزش‌های بزرگ! ولی من تو را برای اين سخن ملامت نمی‌كنم؛ زيرا رسول خدا (ص) تو را لعنت كرد، زمانی كه در صلب پدرت حَكَم بن ابی العاص بودی، و از كسی كه رسول خدا (ص) او را لعنت كرده، سخنی جز اين برنمی‌آيد كه به بيعت يزيد فرابخواند… اي دشمن خدا؛ اين را از من بشنو: ما خاندان رسول خدا (ص) هستيم؛ حق در ميان ماست و زبان ما به حق گوياست و من از رسول خدا شنيدم كه فرمود: «خلافت بر خاندان ابی سفيان و بر طُلَقا و فرزندان طُلَقا حرام است. وقتي كه معاويه را بر فراز منبر من ديديد، شكمش را بشكافيد.» ولي به خدا سوگند، مردم مدينه هنگامی كه معاویه را بر منبر جدم ديدند، دستور پيامبر (ص) را اجر نكردند و خدای متعالی آن‌ها را به يزيد مبتلا كرد كه خدا عذابش را در آتش مضاعف گرداند.[40]

ملاقات‌های امام حسين (ع) در مدينه پيش از ترك اين شهر

آن‌گونه كه از منابع تاريخی برمی‌آيد، در خلال اقامت كوتاه امام حسين (ع) در مدينه پس از خروج از مجلس وليد، آن حضرت با تعدادی از مردان و زنان بنی‌هاشم و بزرگانی از اصحاب پيامبر، ملاقات كرده است. آنان در اين ديدارها با نهايت حزن و اندوه، با ايشان وداع كرده، ايشان را از رفتن به سوی عراق بر حذر می‌داشتند؛ از جمله دو برادر آن حضرت؛ يعنی عمر بن علی[41] و محمد بن حنفيّه،[42] و نيز ام سلمه، از همسران رسول خدا، كه تفصيل آن‌ها در زير می‌آيد.

ملاقات‌ با عمر بن علي بن ابي طالب

به نقل سيد بن طاووس، عمر نسّابه در پايان كتاب خود الشافی فی النسب از جد خود محمد بن عمر بن علی بن ابی طالب چنين نقل كرده است: از پدرم عمر بن علی بن ابی طالب شنيدم كه به فرزندان عقيل (دايی‌های من) مي‌‌گفت: وقتی برادرم حسين از بيعت كردن با يزيد امتناع كرد، من نزد او رفتم و ديدم كه تنها نشسته است. به ايشان گفتم: فدايت شوم ای اباعبدالله، برادرت حسن بن علی از پدرش علی حديثی را براي من نقل كرد. تا اين را گفتم، ديگر نتوانستم خود را كنترل كنم و شروع به گريه كردم و صدای ناله‌ام بلند شد. حسين من را به سينه چسباند و گفت: او به تو حديث كرد كه من شهيد میشوم؟ گفتم: خدا نكند ای پسر رسول خدا. گفت: تو را به حق پدرت سوگند می‌دهم كه آيا از كشته شدن من خبر داد؟ گفتم: بلی، چه خوب بود كه بيعت می‌كردی. گفت: پدرم برای من حديث كرد كه رسول خدا به او خبر داد كه پدرم و من كشته می‌شويم و قبر من، نزديك قبر او خواهد بود.[43] آيا گمان می‌كنی آنچه را كه تو می‌دانی من اطلاع ندارم؟ من هرگز تن به پستی نمی‌دهم، و روزی كه فاطمه (ع) پدرش را ملاقات می‌كند، شكايت آنچه را كه فرزندانش از اين امت تحمل كرده‌اند، به حضرتش خواهد كرد و هيچ كدام از كسانی كه دل فاطمه (ع) را درباره‌ی فرزندانش آزرده‌اند، به بهشت داخل نمی‌شوند.[44]

ملاقات با محمد بن حنفيه

هنگامی كه محمد بن حنفيه از تصميم حضرت برای خروج از مدينه آگاه شد، به ايشان عرض كرد: ای برادر؛ تو محبوب‌ترين و عزيزترين افراد نزد من هستی و از همه شايسته‌تری كه من آنچه را پند و اندرز می‌دانم، برای تو بيان كنم. با يزيد بيعت نكن و در شهرها(ی بزرگ) نمان؛ بلكه به روستاها و كوه‌ها برو و سفيرانی را به سوی مردم روانه كن و آن‌ها را به بيعت با خود دعوت كن. اگر با تو بيعت كردند، خدای را حمد و سپاس گو، و اگر با شخص ديگری غير از تو بيعت كردند، هيچ نقصانی در دين و عقل تو پديد نمی‌آيد و فضل و كمال تو محفوظ می‌ماند. من می‌ترسم به شهری از اين شهرها بروی و گروهی اطراف تو را بگيرند (و با تو بيعت كنند)؛ سپس بين آن‌ها اختلاف بيفتد؛ عده‌ای به طرف‌داری تو، و عده‌ای بر ضد تو به پا خيزند و بين آن‌ها جنگ و قتال شود و تو نخستين كسی باشی كه هدف قرار می‌گيرد كه در اين صورت خون كسی را كه از لحاظ شخصيت و از لحاظ پدر و مادر، بهترين اين امت است، هدر می‌رود و خاندانش را خوار می‌كنند.

امام حسين (ع) فرمود: ای برادر؛ من عازم سفرم. محمد بن حنفيه گفت: پس به مكه برو. اگر آن‌جا برای تو امن بود، راه نجاتی برای تو هست و اگر جايی مطمئن برای تو نبود، به كوه و صحرا رفته، از شهری به شهر ديگر مسافرت كن تا ببينی عاقبت اين امر به كجا می‌انجامد، و در آن وقت تصميم مناسب خواهی گرفت؛ زيرا تو در زماني كه امور به سوی تو روی می‌آورند، (اگر قبل از ورود به جريان، تصميم‌گيری كنی) بهترين تصميم و صحيح‌ترين عمل را در پيش می‌گيری و وقتي امور را پشت سر می‌گذاری، (و بدون تصميم قبلي وارد جريان شوي) هيچ امری مشكل‌تر از آن براي تو باقی نخواهد ماند.[45] حضرت فرمود: ای برادر؛ پند و اندرز خود را بيان كردی و مهربانی و شفقت خود را ابراز نمودی؛ اميدوارم كه نظر تو صائب و همراه با موفقيت باشد.[46] امام در ادامه فرمود: اما تو ای برادر؛ مانعی نيست كه در مدينه بمانی و در غياب من، آمد و رفت بنی اميه را زير نظر بگيری و مرا از كارها و امور آن‌ها مطلع كنی.[47]

امام بعد از اين گفت و گو، كاغذ و قلم خواست و وصيت معروفش را نوشت و به جناب محمد بن حنفيه تسليم كرد. متن وصيت نامه اين است:

بسم الله الرحمن الرحيم. اين وصيت حسين بن علي است به برادرش محمد، معروف به ابن حنفیه؛ حسین بن علی گواهی می‌دهد به توحید و یگانگی خداوند و گواهی می‌دهد که برای خدا شریکی نیست و شهادت می‌دهد که محمد بنده و فرستاده‌ی اوست و آيین حق (اسلام) را از جانب خدا (برای جهانیان) آورده است، و شهادت می‌دهد که بهشت و دوزخ حق است و روز جزا بدون شک به وقوع خواهد پیوست و خداوند همه‌ی انسان‌ها را در چنان روزی زنده خواهد کرد. و من برای خوش‌گذرانی و از روی خودخواهی و برای فساد و ستمگری خروج نکردم؛ بلکه هدف من، اصلاح فسادهایی است که در امت جدم به وجود آمده است. می‌خواهم امر به معروف و نهی از منکر کرده، به سنت جدم و راه و روش پدرم علی بن ابی طالب و خلفای راشدین[48] عمل کنم. پس هر کس این حقیقت را از من بپذیرد (و از من پیروی کند) راه خدا را پذیرفته است و هر کس رد کند (و از من پیروی نکند) من با صبر و استقامت (راه خود را) در پیش خواهم گرفت تا خدا میان من و میان این مردم به حق داوری کند و او بهترین داوران است. ای برادر؛ این وصیت من است به تو و توفیق فقط از طرف خداست و بر او توکل می‌کنم و به سوی او بازمی‌گردم. و درود بر تو و بر کسانی که راه هدایت را پیش گرفتند و هیچ توان و قدرتی نیست مگر از ناحیه‌ی خداوند برتر و بزرگ.[49]

ملاقات با ام‌سلمه

طبق روایتی، هنگامی که امام حسین (ع) عازم عراق بود، ام‌سلمه به او گفت: به عراق نرو؛ من از رسول خدا شنیدم که می‌فرمود: فرزندم حسین در عراق کشته می‌شود. ام‌سلمه افزود: نزد من خاکی است که پیامبر (ص) آن را درون شیشه‌ای به من داده است. امام حسین (ع) فرمود: سوگند به خدا، من کشته خواهم شد. اگر به عراق هم نروم، مرا خواهند کشت. سپس فرمود: اگر خواستی قبر خود و محل کشته شدن اصحابم را به تو نشان می‌دهم. آن‌گاه دست خود را به صورت ام‌سلمه کشید. خداوند شعاع دید چشم او را گستراند و او همه‌ی این‌ها را دید. امام، خاکی از آن‌جا گرفت و در شیشه‌ای دیگر به او سپرد و فرمود: هر وقت این خاک آغشته به خون شد، بدان که من کشته شده‌ام. بعد از ظهر عاشورا وقتی ام‌سلمه به دو مشت خاکی که پیامبر و امام حسین (ع) به او داده بودند نگریست، مشاهده کرد که آغشته به خون شده‌اند. آن‌گاه فریاد برآورد.[50]

فُضَیْل بن یَسار از امام باقر (ع) نقل کرده است: چون امام حسین (ع) آهنگ عراق[51] کرد، وصیت‌نامه، کتاب‌ها(ی امامت) و چیزهای دیگر را به ام‌سلمه همسر پیامبر (ص) سپرد و فرمود: «هرگاه بزرگ‌ترین فرزندم نزد تو آمد، آنچه به تو داده‌ام، به او بسپار». پس از شهادت امام حسین (ع)، علی بن الحسین (ع) نزد ام‌سلمه آمد و او هرچه را که امام حسین (ع) به او داده بود، به وی سپرد.[52]

ابوبکر حضرمی نیز از امام صادق (ع) نقل می‌کند که فرمود: امام حسین که صلوات خدا بر او باد، وقتی خواست به سوی عراق حرکت کند، کتاب‌ها(ی امامت) و وصیت‌نامه را به ام‌سلمه سپرد. بعد از شهادت امام حسین، وقتی امام علی بن الحسین به او مراجعه کرد، آن‌ها را به ایشان تحویل داد.[53]

اظهار تأثر و اندوه زنان بنی عبدالمطلب

ابن قولویه از جابر نقل می‌کند که امام محمد باقر (ع) فرمود: وقتی امام حسین (ع) قصد خروج از مدینه را داشت، عده‌ای از زنان بنی عبدالمطلب اجتماع کرده، مشغول عزاداری و نوحه‌خوانی شدند تا این‌که امام حسین (ع) نزد آنان رفت و فرمود: شما را به خدا قسم، مبادا اظهار این کار، موجب نافرمانی خدا و رسولش شود. زنان بنی عبدالمطلب گفتند: پس گریه‌ها و نوحه‌ها را برای چه کسی نگه داریم، در حالی که امروز برای ما مانند روزی است که رسول خدا (ص) و علی (ع) و فاطمه (ع) و رقیه و زینب و ام‌کلثوم (دختران پیامبر) از دنیا رفتند. ای محبوب نیکویانِ از دسته رفته؛ خدا ما را قربانی تو در برابر مرگ قرار دهد. تو را به خدا قسم می‌دهیم [خود را از مرگ دور گردان]. یکی از عمه‌های امام نیز گریه کرد و به امام عرض کرد: ای حسین؛ من شنیدم که جنّیان نیز بر تو نوحه می‌خواندند و می‌گفتند:

کشته‌ی سرزمین طف از آل هاشم موجب شد که قریش (به واسطه‌ی این عمل) ذلیل و خوار گردند.

محبوب رسول خدا تبهکار نبود. مصیبت تو بزرگ بود و بینی‌ها را برید.[54]و[55]

 سپس (زن‌ها) اشعاری به این مضمون خواندند:

بر حسین می‌گریم که آقا و سرور است و در سوگ او موها سپید می‌گردد و در زمین زلزله می‌شود و ماه می‌گیرد.

و افق‌های آسمان در هنگام غروب و سحر سرخ گشته، خورشید شهرها غبارآلود می‌شود و همه جا تاریک می‌گردد.

او پسر فاطمه است که همه‌ی مخلوقات و بشریّت در مرگ او مصیبت‌زده هستند و شهادت او موجب خواری ما و بریده شدن سر بینی‌ها و فریب خوردن ما می‌شود.[56]

کاروان امام حسین (ع) در راه مدینه به مکه

امام حسین (ع) یکشنبه 28 رجب سال شصت هجری، شب هنگام به همراه جمعی از بنی‌هاشم و برادران، به جز محمد بن حنفیه، و برادرزادگان و عموزادگان که تعدادشان به 21 نفر می‌رسید،[57] از شهر مدینه خارج شد و به سوی مکه حرکت کرد.[58] از میان مورخان، ابو حنیفه‌ دِیْنَوَری با تفصیل بیشتری درباره‌ی همراهان امام گزارش داده است:

وقتی که روز به پایان رسید و شب، سیاهی خود را گستراند، حسین رضی الله عنه به سوی مکه روانه شد. در این سفر دو خواهرش ام‌کلثوم و زینب و فرزندان برادرش و برادرانش ابوبکر، جعفر، عباس و عموم افراد خاندانش که در مدینه بودند، به جز محمد حنفیه او را همراهی کردند. اما عبدالله بن عباس چند روز قبل از آن به مکه رفته بود.[59]

وقتی که امام حسین (ع) از مدینه خارج شد، این آیه را خواند: فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ؛[60] «آن‌گاه (موسی) از آن‌جا (مصر) ترسان و نگران بیرون رفت (و) گفت پروردگارا مرا از قوم ستمکار نجات بده».[61]

امام حسین (ع) بر خلاف ابن زُبیر از بیراهه نرفت؛ بلکه از جاده‌ی اصلی طی طریق کرد و در جواب مسلم بن عقیل که پیشنهاد داد آن حضرت نیز مانند ابن زُبَیْر از بیراهه برود، فرمود: «من تا خانه‌های مکه را مشاهده نکنم، از این راه جدا نمی‌شوم، یا خدای تعالی به آنچه راضی است و دوست دارد، حکم کند».[62] آن‌گاه به شعر یزید بن مُفَرِّغ حِمْیَری[63] تمثّل جست:

         لا ذَعَرْتُ السُّوَام فِي فَلَقِ الصُّبح             مُغيراً، و لا دُعيِتُ يَزيداً

          يَومَ أعطِى مِنَ الْمَهابَةِ ضيماَ                       وَ الْمَنَايَا يَرْصُدْنَنِي أنْ أحيدا[64]و[65]

امام حسین (ع)، 28 رجب از مدینه حرکت کرد و سوم شعبان به مکه رسید.[66] به نظر می‌رسد آن حضرت این مسیر را بسیار سریع طی کرده است.[67]

اما در پاسخ به این‌که چرا امام حسین (ع) مانند ابن زُبَیْر از بیراهه نرفت و اصرار داشت که از جاده‌ی اصلی طیّ طریق کند، می‌توان گفت علاوه بر این‌که از بیراهه رفتن نوعی فرار تلقی می‌شد و با شأن آن حضرت سازگار نبود، از جاده‌ی اصلی رفتن، به نحوی تبلیغ برای حرکت آن حضرت نیز به شمار می‌آمد و قافله‌های مسافران میان راه مکه و مدینه، خروج آن حضرت را از مدینه مشاهده می‌کردند و خبر خروج ایشان در سرزمین‌های مختلف پراکنده می‌شد و برای مردم این پرسش پیش می‌آمد که چرا امام حسین (ع) با خاندان و اهل و عیال، از وطن خود و حرم جدش بیرون آمده و به سوی مکه روانه است؟

در هر حال بر خلاف داستان فرار ابن زُبَیْر، این بار حاکم مدینه کسی را به تعقیب امام نفرستاد. شاید این مسئله از روحیه‌ی ولید ناشی شده باشد که سعی داشت با امام حسین (ع) درگیر نشود؛ چنان‌که نقل شده است: شب اول، ولید شخصی را به منزل امام حسین (ع) فرستاد تا ببیند ایشان از مدینه بیرون رفته است یا نه. وقتی آن شخص برگشت و خبر داد که حسین را نیافته است، ولید گمان کرد امام از مدینه خارج شده است. لذا خوش حال شد و گفت: حمد خدای را که او رفته و ما به خون او مبتلا نشدیم. ولی صبح که شد امام به خانه برگشت.[68]

به نقل ابن اعثم و خوارزمی، بعد از این‌که امام حسین (ع) و ابن زُبَیْر به سوی مکه رفتند، ولید نامه‌ای به یزید نوشت و در آن، اوضاع اهل مدینه و ابن زُبَیْر را گزارش کرد و همچنین درباره‌ی حسین بن علی (ع) نوشت: او با ما، در امر خلافت بیعت نکرده است. وقتی این نامه به دست یزید رسید، بسیار عصبانی شد؛ به گونه‌ای که چشمانش منقلب شد (زیرا وقتی یزید خشمگین می‌شد، چشمانش لوچ می‌گشت). سپس در جواب او نوشت: … هنگامی که نامه‌ی من به دست تو رسید، برای اطمینان خاطر، بیعت مجددی از اهل مدینه بگیر و عبدالله بن زُبّیْر را رها کن؛ زیرا او تا زنده است، نمی‌تواند از دست ما نجات یابد؛ ولی باید سر حسین بن علی با جواب این نامه همراه باشد. اگر این کار را انجام دادی، جایزه بزرگی نزد من داری و از بهره‌ی فراوان برخوردار هستی.[69]

بالاخره یزید تصمیم گرفت ولید بن عُتْبَه را به دلیل ناتوانی‌اش در جلوگیری از خروج امام، از حکومت مدینه عزل، و عمرو بن سعید اشدق را به جای او نصب کند.[70] این چنین او هم زمان والی هر دو شهر مکه و مدینه شد.

ملاقات با عبدالله بن مُطیع[71]

امام حسین (ع) در راه مدینه به مکه با عبدالله بن مُطیع ملاقات کرد. او در این هنگام در ملک خود، سر راه مدینه و مکه مشغول کندن چاهی بود تا زمین خود را با آن آبیاری کند. وقتی امام (ع) به او رسید، وی از آن حضرت خواست از آب چاه او نوشیده، دعایی کند تا چاه، آبدار شود. امام نیز خواسته‌ی او را اجابت کرد.[72] آن‌گاه عبدالله از امام پرسید: قصد کجا را دارید؟ امام فرمود: در حال حاضر به مکه می‌روم. عبدالله گفت: خداوند برایت خیر قرار دهد. اما من نیز رأی و نظری دارم که دلم می‌خواهد برای شما بازگو کنم. امام فرمود: نظر تو چیست؟ عبدالله گفت: پس از ورود به مکه وقتی خواستی از آن‌جا به شهر دیگری بروی، به کوفه نزدیک نشو؛ زیرا کوفه شهری شوم و محنت‌زاست.[73] در کوفه پدرت کشته و برادرت تنها رها شد، و ضربه‌ی مهلکی بر او وارد شد. از مکه جدا نشو؛ زیرا شما سرور و آقای عرب هستی و به خدا قسم اگر کشته شوید، خاندان شما نیز هلاک می‌شوند.[74]

هنگامی که امام به مکه رسید، این آیه را تلاوت کرد وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى‏ رَبِّي أَنْ يَهْدِيَني‏ سَواءَ السَّبيلِ؛[75] ‏ِ«و چون (موسی پس از خروج از مصر) رو به سوی مدین نهاد،‌ گفت: باشد که پرروردگارم مرا به راه راست راهنمایی کند».[76]

 

منبع: کتاب مقتل جامع سیدالشهدا علیه السلام/ تحقیق و تنظیم: مهدی پیشوایی/ مؤلف: جمعی از نویسندگان / انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره)


[1]– طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 322-323؛ ابن کثیر، البدایة و النهایة، ج 8، ص 123.

[2]. درباره‌ی سن معاویه هنگام مرگش اقوال دیگری مانند 73، 75، و حتی 80 و 85 سالگی نیز نقل شده است (طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 325).

[3]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 4، ص 351-353 و ج 5، ص 5-9؛ خوارزمی، مقتل الحسین،‌ج 1، ص 177-179.

[4]. طبری،‌تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 338؛ بلاذری، انساب الاشراف، ج 3، ص 368؛ یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 241؛ سید بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علی قتلی الطُّفُوف، ص 96؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 529. البته طبق برخی گزارش‌ها، هنگام مرگ معاویه، مروان بن حَکَم حاکم مدینه بود و یزید پس از به قدرت رسیدن، او را برکنار کرد و ولید بن عُتْبَة را حاکم مدینه قرار داد (ر.ک: شیخ صدوق، ‌الامالی،‌ ص 216، مجلس سی‌ام؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 9؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 179).

[5]. ابن سعد، «ترجمة الحسین و مقتله»، فصلنامه‌ی تراثنا، ش 10، ص 164؛ ابن عساکر، ترجمة الامام الحسین (ع) من تاریخ مَدینة دِمَشق، ص 199، ح 255.

[6]. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 241؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 10؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 180؛ ابن شهر آ‌شوب، مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 96.

[7]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 338.

[8]– ابن اثیر، الکامل، فی التاریخ، ج 2، ص 529. نیز ر.ک: دینوری، الاخبار الطوال، ص 335.

[9]. عبدالله بن عمر از کسانی بود که با علی (ع) بیعت نکرد؛ اما بعدها وقتی حجّاج به فرماندهی سپاه عبدالملک اموی به مکه حمله کرد و ابن زبیر را به درختی مصلوب کرد، نزد حجّاج آمد و گفت: دستت را دراز کن تا بیعت کنم؛ چون رسول خدا فرمود: هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است. حَجّاج پایش را دراز کرد و گفت: پایم را بگیر؛ فعلاً دستم مشغول است. ابن عمر گفت: مرا مسخره می‌کنی؟ حّجّاج به او گفت: ای احمق! تو آن روز با علی بیعت نکردی؛ ولی امروز می‌گویی هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناسد با مرگ جاهلیت مرده است؟ آیا علی امام زمان تو نبود؟ به خدا قسم حدیث رسول خدا تو را به این‌جا نیاورد؛ بلکه آن درختی که ابن زبیر به آن مصلوب است، تو را به این‌جا آورد (محمد بن الحسن القمی، العقد النضید و الدر الفرید، ص 53؛ شیخ عباس قمی، اَلْکُنَی و الالقاب، ج 1، ص 363). او در مکه با حّجّاج بن یوسف نماز می‌خواند. وقتی که او نماز را از اول وقت به تأخیر انداخت، در نماز او شرکت نکرد و از مکه بیرون رفت (ابن سعد،‌ الطبقات الکبری، ج 4، ص 149). او معتقد بود که اگر بین دو گروه جنگ درگرفت، نباید از هیچ کدام طرفداری کرد؛ بلکه باید کنار نشست. هر طرف که پیروز شد او بر حق است و باید از او تبعیت کرد؛ هر چند که باطل باشد! (برای اطلاع بیشتر، ر.ک: عبدالحسین احمد امینی، الغدیر، ج 10، ص 46) همچنین علامه‌ی امینی در الغدیر نقل می‌کند که ابن عمر بسیار شهوت‌ران بود و به این صفتش افتخار می‌کرد. او آن‌قدر در این امر زیاده‌روی می‌کرد که وقتی در یکی از جنگ‌ها می‌خواست از پدرش عمر اجازه‌ی شرکت در جهاد بگیرد، پدرش از این امر اکراه داشت و به او گفت: من می‌ترسم (بروی و) به زنا مبتلا شوی (همان).

[10]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 10.

[11]. خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 180.

[12]. ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 96.

[13]. در سه منبع دیگر، افزون بر آن سه تن، نام عبد الرحمن بن ابی بکر نیز در نامه‌ی یزید آمده تا برای بیعت گرفتن از او سخت‌گیری شود (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 10؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 96-95؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 180). اما به گفته‌ی برخی از مورخان و رجال‌نویسان، عبدالرحمن بن ابی بکر پیش از این زمان، از دنیا رفته بود (ابن قُتَیْبه دینوری، الامامة و السیاسة، ج 1، ص 213؛ ابن اثیر، اُسْدُ الْغابَة فی معرفة الصحابه، ج 3، ص 364. همچنان‌که نام او در گزارش طبری هم نیامده است).

[14]. اِن امْتَنَعَ عَلیک فَاضْرِب عُنُقَه وَ ابْعَثُ بِرأسِه الیّ (سید بن طاووس، الملهوف، ص 96-97؛ ابن نما، مثیر الاحزان، ص 23).

[15]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 32؛ ابن قُتَیْبه دِیْنوَری، الامامة و السیاسة، ج 1، ص 204. چنان‌که رُزَیق، غلام معاویه می‌گوید: من شب وارد مدینه شدم و به پرده‌دار ولید گفتم: اذن دخول می‌خواهم. او نیز اجازه داد. من داخل شدم و نامه را به ولید دادم. او وقتی نامه را خواند و از مرگ معاویه آگاهی یافت، بسیار ناراحت شد و به جزع و فزع پرداخت؛ گاهی می‌ایستاد و گاهی خود را بر روی بستر پرتاب می‌کرد تا این‌که به دنبال مروان فرستاد (ذهبی، تاریخ الاسلام، ج 4، ص 170؛ ابن منظور، مختصر تاریخ دِمَشق، تألیف ابن عساکر، ج 9، ص 38).

[16]. خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 180.

[17]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 339؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 529.

[18]. ابن اعثم و خوارزمی، نام عبدالرحمن بن ابی بکر را نیز آورده‌اند؛ اما در پاورقی صفحه قبل اشاره شد که وی قبل از این جریانات از دنیا رفته بود (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 11-10؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 181).

[19]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 339.

[20]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 11-13؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 181.

[21]. شيخ مفيد، الارشاد، ج 2، ص 32-33؛ و ر.ك: ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج 5، ص 11-13؛ خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1، ص 181.

[22]. پيش‌تر نيز گفتيم كه دِرَّة چوب دستي كوتاهي بوده كه معمولاً خلفا آن را در درست مي‌گرفتند و از شئون ظاهري آن‌ها محسوب مي‌شد و شايد بتوان معادل آن را در فارسي «چوب تعليمي» معنا كرد.

[23]. ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج 5، ص 13؛ خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1، ص 183.

[24]. در آن زمان ميان مروان و وليد، كدورتي وجود داشت و به همين دليل با هم رفت و آمد نداشتند (ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج 5، ص 13) درباره‌ي ريشه‌ي كدورت ميان آن دو مي‌گويند: مروان قبل از وليد حاكم مدينه بود. هنگامي كه وليد به حكمراني مدينه منصوب شد، مروان حضور او را خوش نداشت و با اكراه نزد او رفت و آمد مي‌كرد. وقتي وليد اين رفتار او را ديد، از او بدگويي كرد. اين سخن به گوش مروان رسيد و مروان با او قهر و قطع رابطه كرد (طبري، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 338؛ ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 2، ص 529).

[25]. همان‌طور كه پيش‌تر در فصل سوم از بخش دوم (بررسي ماجراي وليعهدي يزيد) ذكر شد، زرقاء صفتي بوده كه به مادر مروان داده‌اند. براي اطلاع بيشتر به آن فصل مراجعه كنيد.

[26]. طبري، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 339-340؛ و نيز با اندكي تفاوت در عبارات: شيخ مفيد، الارشاد، ج 2، ص 33؛ ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 2، ص 530.

[27]. ايها الامير! إنا اهل بيت النُّبوة و معدن الرّسالة و مُختَلَف الملائكة و مَحَل الرَّحمة و بِنا فَتَح اللهُ و بِنا ختم و يزيد رجلٌ فاسقٌ شارب خمر قاتلُ النفسِ المحرّمة؛ مُعْلِنٌ بالفسق، و مِثلي لا يُبايع لمثلِه وَ لكن نُصبح و تُصبِحونَ و ننتظر و تِنْتظرون ايُّنا احقُّ بالخلافةِ وَ البَيعةِ (ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج 5، ص 14؛ خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1، ص 184؛ و با اندكي تفاوت: سيد بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علي قتلي الطُّفُوف، ص 98).

[28]. طبري، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 340؛ شيخ مفيد، الارشاد، ج 2، ص 33-34؛ ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 2، ص 530.

[29]. در بعضي از منابع ‌آمده است كه وليد گفت: ان هِجنا بابي عبدالله الّا شَرّا! (ابن كثير، البِداية و النّهاية، ج 8، ص 175).

[30]. ابن سعد، «ترجمة الحسين و مقتله»، فصلنامه‌ي تراثنا، ش 10، ص 164؛ ابن عساكر، ترجمة الامام الحسين من تاريخ مَدينة دِمَشق، ص 200.

[31]. ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج 5، ص 14؛ خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1، ص 184.

[32]. در بعضي نقل‌ها حبيب بن كزبر ثبت شده است (ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج 5، ص 15).

[33]. طبري، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 340-341؛ شيخ مفيد، الارشاد، ج 2، ص 34؛ برخي تعداد مأموران را 30 نفر نوشته‌اند (ر.ك: ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج 5، ص 14-15؛ ابو حنيفه‌ي دِيْنَوَري، الاخبار الطّوَال، ص 337).

[34]. يعقوبي، تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 241.

[35]. و خرج الحسين في الليلة الاتية بأهله و فتيانه و قد اشتغلوا عنه بابن الزبير فلحق بمكة (ابن زبير، تذكرة الخواص، ج 2، ص 132).

[36]. فأقام الحسين (ع) في منزله في تلك الليلة و هي ليلة السبت لثلاث بَقيْنَ من رجب سنة ستين… فخرج (ع) من تحت ليلته و هي ليلة الاحد ليومين بقيا من رجب متوجهاً نحو مكة… (شيخ مفيد، الارشاد، ج 2، ص 34 و قريب به همين مضمون در: طبري تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 341؛ ابو حنيفه‌ى ديْنَوَري، الاخبار الطِوَال، ص 337؛ ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 2، ص 530؛ سيد بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علي قَتْلَي الطُّفُوف، ص 101؛ ابن كثير، البِداية و النَّهاية، ج 8، ص 158).

[37]. ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج 5، ص 19-21.

[38]. خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1، ص 186-189.

[39]. از ميان منابع قديمي، در فتوح ابن اعثم آمده است كه امام حسين (ع) پيش از خروج از مدينه، شبي به زيارت قبر جدش، مادرش و برادرش رفت و در كنار قبر جدش، از جفاكاري‌هاي امت در حق خود، به آن حضرت شكوه كرد. شب دوم باز هم به زيارت قبر جدش رفت و آن‌جا در رؤيا، آن حضرت را ديد و پيامبر از شهادت او خبر داد… (ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج 5، ص 19-21)‌. اين حادثه را مرحوم صدوق نيز به اختصار و به‌طور مُسند نقل كرده است (الامالي، مجلس 30)‌ و اين گزارش در طول زمان از طريق اين دو منبع به منابع بعدي نيز راه يافته است. اما چون اصل اين قضيه شامل برخي مطالب تاريخي خلاف مشهور است و مورد مناقشه و رد و قبول واقع شده است و از جهات مختلف جاي بحث و بررسي دارد (ر.ك: نعمت الله صالحي نجف آبادي، شهيد جاويد، ص 368-377؛ لطف الله صافي، حسين شهيد آگاه، ص 174-182) از نقل تفصيلي آن صرف نظر كرديم.

[40]. انا لله و انا اليه راجعون وَ عَلي الاسلامِ السَّلام اذ قد بُلِيَت الامَّةُ بِراع مثلُ يزيد. ثم اقبل الحسين علي مروان و قال: ويحك! أتأمرني ببيعةِ يزيد وَ هُو رجلٌ فاسقٌ! لقد قُلتَ شَططاً مِنَ القولِ يا عظيمَ الزّلل! لا ألومك عَليَ قولك لأنّك اللعين الذي لَعَنَك رسول الله (ص) وَ أنتَ في صُلبِ أبيك الحكم بن ابي العاص، فَإنَّ مَن لَعَنَهُ رسولُ الله (ص) لا يمكن لَه وَ لا مِنهُ [الا] اَن يَدعُو الي بَيعَة يزيد. ثُمَّ قال: اليك عَنِّي يَا عَدُوَّ اللهِ! فَإنَّا اهل بيت رسول الله (ص) وَ الحقُّ ف‍ِينَا وَ بِالحَق تَنطِق اَلْسنتُنا و قَد سَمِعتُ رَسول الله يَقولُ: «اَلخلافَةُ مُحَرَّمَةٌ عَليَ آلِ إبي سُفيان، وَ عَلَي الطُّلَقَاءِ اَبناءِ الطُّلَقاءِ، فَاذَا رَأيتم مُعاوية علَي مِنبَري فَافقروا بَطْنَهُ». فَوَاللهِ لَقَد رَآه اَهلُ المدينةِ عَلَي مِنبِر جَدِّي فَلَمْ يَفعلُوا مَا اُمِرُوا بِه، قَاتلُهُم [فابتلاهم] اللهُ ب‍ِابنِه يزيد! زادَهُ اللهُ فِي النَّارِ عذاباً (ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج 5، ص 17؛ خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1، ص 184-185؛ و نيز ر.ك: سيد بن طاووس، اَلْمَلْهوف علي قَتْلَي الطُّفُوف، ص 99).

[41]. سيد بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علي قَتْلَي الطُّفُوف، ص 99-100، پاورقي. عمر بن علي بن ابي طالب كه به عمر الاطرف معروف بود، آخرين پسر حضرت علي (ع) بود. مادرش صهباء تغلبيّه بود. عمر الاطرف با خواهرش رقيه دو قلو بودند. او فردي سخنور و فصيح و بخشنده بود (ابن عِنَبَه، عمدة الطالب في انساب آل ابي طالب، ص 361). او كسي است كه بعدها درباره‌ى صدقات پيامبر و علي (ع)، با امام سجاد (ع) منازعه كرد و آن حضرت را اذيت نمود؛ با اين وجود آن حضرت دختر خود خديجه را به پسر او محمد بن عمر بن علي، تزويج كرد (ابن شهرآَشوب، مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 186). او در كربلا نبود؛ اما پس از سال 66 ق كه ميان سپاهيان عبدالله بن زُبِيْر و سپاه مختار جنگ درگرفت، به لشكر مُصْعَب بن زُبير پيوست و در جنگي كه بين او و مختار درگرفت، به قتل رسيد. گفته شده كه عمر الاطرف نزد مختار رفت. مختار از او پرسيد: آيا نامه‌ى (وكالت) از محمد حنيفه داري؟ عمر گفت: نه. لذا مختار او را از خود طرد كرد و او نزد مُصْعَب بن زُبَيْر رفت. مُصْعَب از او استقبال كرد و صد هزار درهم به او داد. او در كنار مُصْعَب ماند تا زماني كه در جنگ كشته شد (ابو حنيفه دِيْنَوَري، الاخبار الطِوَال، ص 446-447). برخي گفته‌اند: كسي كه همراه مُصْعَب در جنگ با مختار كشته شد، عبيدالله بن علي بوده است، نه عمر بن علي (ابوالفرج اصفهاني، مَقاتل الطالبيين، ص 125؛ ابن قُتَيْبة دِيْنَوَري، المعارف، ص 127). در بعضي منابع آمده است كه عمر بن علي 85 سال عمر كرد و نصف ميراث علي (ع) را به دست آورد و در ينبع درگذشت (ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 2، ص 440).

[42]. ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج 5، ص 20-21؛ شيخ مفيد، الارشاد، ج 2، ص 34؛ ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 2، ص 531؛ طبري، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 341. محمد بن حنفيه فرزند علي بن ابي طالب (ع) بود و حنفيه لقب مادرش خوله دختر جعفر بن قَيْس بن مسلمة بود. درباره‌ي مادر محمد بن حنفيه بين مورخان اختلاف است. اما طبق نقل بَلاذُري، قول صحيح آن است كه در زمان خلافت ابوبكر، طايفه‌ي بني اسد بر قوم بني حنيفه حمله بردند و در اين ميان خوله را اسير كردند و او را به مدينه بردند. علي (ع) او را از آن‌ها خريد. وقتي اين خبر به قوم بني حنيفه رسيد، به مدينه رفته، جريان را براي علي (ع) بازگو كردند و موقعيت خوله را در بين قومش مطرح ساختند. علي (ع) نيز بلافاصله او را آزاد كرد و بعد از تعيين مهريه با او ازدواج كرد (بَلاذُري، اَنسابُ الاَشْراف، ج 2، ص 422). براي آگاهي بيشتر و اطلاع از ساير اقوال، ر.ك: ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 244-245؛ تُستري، قاموس الرجال، ج 9، ص 246. درباره‌ي زندگاني محمد بن حنفيه و علت عدم حضورش در كربلا، به خواست خدا در جلد دوم اين كتاب بحث خواهيم كرد.

[43]. شايد اشاره دارد به نزديك بودن نجف و كربلا نسبت به حجاز.

[44]. سيد بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علي قَتلَي الطُّفُوف، ص 99-100، پاورقي.

[45]. محمد بن حنفيه براي اين‌كه كلامش صورت امري و دستوري پيدا نكند و در مقابل امام، رعايت ادب شده باشد، بيان مذكور را انتخاب كرده است؛ اما در حقيقت مي‌خواهد به امام بگويد: اگر پيش از ورود به جريان تصميم بگيريد، تصميم بهتر و صحيح اتخاذ مي‌كنيد؛ ولي اگر بعد از ورود به جريان بخواهيد تصميم‌گيري كنيد، به دليل فشارهايي كه در آن زمان بر شما تحميل مي‌شود، نمي‌توانيد تصميم درستي بگيريد.

[46]. طبري، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 342-341.

[47]. ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج 5، ص 20-21؛ خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1، ص 187.

[48]. اصطلاح «خلفای راشدین» یک اصطلاح رایج در میان دانشمندان اهل سنت است و مقصودشان از آن به استناد حدیثی که از پیامبر اسلام نقل می‌کنند، چهار خلیفه‌ی اول پس از رحلت رسول خدا است؛ و با این تعبیر، آنان را از نظر صلاح و رشاد، از خلفای بعدی جدا می‌کنند (ر.ک: عبدالرحمن سیوطی، تاریخ الخلفاء، ص 16). برخی از علمای عامه، امام حسن مجتبی (ع) را نیز جزء آنان دانسته، تعداد آنان را پنج نفر معرفی می‌کنند؛ چنان‌که ابن حجر هیتمی (974 ق) می‌نویسد: حسن [بن علی] آخرینِ خلیفه‌ی راشدین است. (ر.ک: احمد بن حجر هیتمی مکی، الصواعق المُحرِقة فی الردّ علی اهل البدع و الزندقة، ص 135). این اصطلاح بسیار دیرتر از عصر خلفای یاد شده و عصر امام حسین (ع) و به گفته‌ی برخی از محققان، در زمان خلافت ابو العباس سفّاح (نخستین خلیفه‌ی عباسی) یعنی بعد از سال 132 ق رایج شده است (ر.ک: هلال بن محسن صابئی، رسوم دار الخلافة، ص 129؛ فاروق عمر، بحوث فی التاریخ العباسی، ص 200) و هیچ سند تاریخی در دست نیست که سابقه‌ی این اصطلاح را پیش از عصر عباسیان اثبات کند. با این توضیح چون امیر المؤمنین علی (ع) نیز طبق این اصطلاح، جزء آن چهارنفر است، معنا ندارد که خلفای راشدین بر نام آن حضرت عطف شود. با توجه به آنچه گفته شد، به نظر می‌رسد این جمله را بعدها به سخنان امام حسین (ع) اضافه کرده‌اند.

[49]. بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ هَذَا مَا أَوْصَى بِهِ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ لاَخِیهِ مُحَمَّدٍ ابْنِ الْحَنَفِيَّةِ المعروُف وَلَد عَلَی بن ابی طالب رَضی اللهُ عَنه: أَنَّ الْحُسَيْن بن علی يَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ جَاءَ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِه، وَ أَنَّ الْجَنَّةَ وَ النَّارَ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَث مَن في الْقُبُور، وَ إني لَمْ اَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطَراً وَ لَا مُفسِداً وَ لَا ظَالماً وَ انَّمَا خَرَجْتُ لِطَلبِ النّجاحِ و الصّلَاحِ فِي أُمَّة جَدّي محَمَّد( ص) أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَر وَ أَسيرَ بِسيرَةِ جَدِّي محمَّد (ص) وَسيرَةِ أبي عليِّ بن‏ ابی طاَلِب وَ سیرة الخُلَفاءِ الرَّاشِدین المْهدِیینَ رَضِی اللهُ عَنهُم فَمَن قَبِلَنی بِقبولِ الحَقّ فَاللهُ اَولی بِالحقِّ، وَ مَنْ رَدّ عَلَيَّ هَذَا أصْبِر حَتّى يَقضِى [اللّهُ] بَيْنِي وَ بَيَنَ القومِ بِالحقِّ وَ يَحْكُم بَيني و بَينَهُم [بِالحق] وَ هُوَ خَيرُ الحَاكِمينَ، هَذِهِ وَصيَّتي إليكَ يَا أخِي! وَ مَا تَوفِيقي إلّا بِاللّهِ عَليهِ تَوكَّلْتُ وَ اِلَيْه أنيب، وَ السَّلامُ عَلَيكَ وَ عَلى مَنِ اتَّبَع الهُدَى وَ لاحَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللّه الْعَليّ العَظِيم (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 21؛‌ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 188-189)، ابن شهرآشوب بخشی از این سخنان را در جواب شفاهی امام حسین (ع) به ابن عباس آورده است (مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 97).

[50]. قطب الدین راوندی، الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 253-254؛ مجلسی، بحار الانوار، ج 45، ص 89، ح 27.

[51]. طبعاً مقصود از آهنگ عراق این است که سفر حضرت، در نهایت به عراق منتهی شد؛ وگرنه مسلّم است که حضرت، از مدینه به قصد مکه حرکت کرد.

[52]. … عن الفضَیْل بن یسار قال: قال لي أبو جعفر: لمّا توجّه الحسين (ع) إلى العراق دفع إلى أمّ سلمة زوج النبي (ص) الوصيّة و الكتب و غير ذلك و قال لها: «إذا أتاك أكبر ولدي فادفعي إليه ما [قد] دَفَعْتُ إليك» فلمّا قُتِل الحسين (ع) اَتَى عليُّ بن الحسين أمَّ سَلَمة فَدَفَعَتْ اليه كلَّ شَيْیٍ‏ء أعطاها الحسين (ع) (شیخ طوسی، کتاب الْغَیْبَة، ص 195-196، ح 159). ظاهر روایت نشان می‌دهد که امام سجاد (ع) از علی‌اکبر شهید بزرگ‌تر بوده است. در غیر این صورت، شاید مقصود، اکبر فرزندان موجود پس از شهادت امام بوده است.

[53]. … ابی بکر الحضرمی عن ابی عبدالله (ع) قال: انّ الحسین صلوات الله علیه لما صار الی العراق استودع ام‌سلمة رضی الله عنها الکتب و الوصیة، فلما رجع علی بن الحسین (ع) دَفَعَتْها الیه (کُلَیْنی، الاصول من الکافی، ج 1، ص 242).

[54]. فَإِنَّ قَتِيلَ الْطَّفِّ مِنْ آلِ هَاشِمٍ             أَذَلَّ رِقَاباً مِنْ قُرَيْشٍ فَذَلَّتِ‏ِ

 حَبِيبُ رَسُولِ اللَّهِ لَمْ يَكُ فَاحِشاً             أَبَانَتْ مُصِيبَتُكَ الْأُنُوفَ وَ جَلَّت‏ِِِِ

[55]. در قدیم مرسوم بوده که وقتی مصیبت بزرگی به مردم می‌رسید و عزادار می‌شدند، بعضی از آن‌ها نوک بینی خود را می‌بریدند. البته این عمل در اسلام تحریم شد.

[56].  أَبْكي حُسيْناً سَيِّداً لِقَتْله شَابَ الشَّعَرُ                             وَ لقَتْله زُلْزلْتُمْ وَ لقَتْله انْكسَفَ الْقَمَرُ

    وَ احْمَرَّتْ آفَاقُ السَّمَاء منَ الْعَشيّة وَ السَّحَر                     وَ تَغَبَّرَتْ شَمْسُ الْبلاد بهمْ وَ أَظْلَمَت الْكوَر

    ذَاكَ بْنُ فَاطِمَةَ الْمُصَابُ بِهِ الْخَلائقُ وَ الْبَشَر                      أَوْرَثْنا ذُلًّا به جَدْعُ الْأُنُوف مَعَ الْغُرَر

(ابن قولویه قمی، کامل الزیارات، ص 195، باب 29).

[57]. شیخ صدوق، الامالی، مجلس 30.

[58]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 34؛ طبری ،تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 341؛ ابو مِخْنَف، وَقْعَةُ الطَّف، ص 85؛ هر چند بسیاری از مورخان فقط محمد بن حنفیه را استثناء کرده‌اند (مانند: طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 341؛ ابو حنیفه‌ی دِیُنَوَری، اخبار الطِّوَال، ص 337؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 34؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 531)؛ اما عمر بن علی را نیز باید استثناء کرد؛ زیرا ابن قُتَیْبه در المعارف، ص 127 احوالات او را بیان کرده، ولی او را جزء شهدای کربلا نیاورده است. همچنین ابوالفرج اصفهانی در مَقاتل الطالبیین، ص 84 خبر از نزاع وی با عبیدالله فرزند حضرت ابوالفضل العباس (ع) بر سر ارث بردن از آن حضرت می‌دهد که حاکی از عدم همراهی با امام می‌باشد.

[59]. ابو حنیفه دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 337.

[60]. قصص (28)، 22، این آیه و آیه‌ی بعدی (وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى‏ رَبِّي أَنْ يَهْدِيَني‏ سَواءَ السَّبيلِ) که متعاقباً در فصل «ورود امام به مکه» ذکر خواهد شد، آغاز حرکت حضرت موسی از مصر را حکایت می‌کند که چون در برابر زورگویی‌های قبطی‌ها (هم نژادهای فرعون) درنزاع بین یک قطبی و یک سبطی (اسرائیلی)، از سبطی حمایت کرد و در این ماجرا یک قبطی کشته شد، مأموران فرعون بسیج شدند تا او را دستگیر کنند و او با بیم و امید دور از چشم فرعونیان مصر را ترک کرد.‏

[61]. مرحوم میرزا آقا دَربَندی در کتاب اِکسیر العبادات فی اسرار الشهادات (ج 2، ص 627) به نقل از یک نسخه‌ی مجهول المؤلف از طریق عبدالله بن سنان کوفی از جدّ او گزارشی نقل می کند مبنی بر این‌که او آن شب شاهد حرکت امام بوده و مشاهده کرده که صندلی‌هایی را آوردند و امام روی یکی از آن‌ها نشست و بنی‌هاشم اطراف امام ایستاده بودند و در آن طرف، چهل محمل دیده که با پارچه‌های حریر و دیبا زینت شده بود. آن‌گاه امام به بنی‌هاشم امر کرد که بانوان مَحرم را سوار بر محمل‌ها کنند….؛ مؤلف معالی السِّبْطَیْن نیز عیناً این گزارش را آورده است (ص 136). این گزارش نه تنها با خروح سریع و پنهانی امام حسین (ع) از مدینه، همراه با بیم و امید، سازگار نیست، بلکه اشکال‌های متعدد دیگری نیز دارد؛ از جمله: الف) حرکت امام از مدینه به مقصد عراق و کربلا معرفی شده است؛ در حالی که حضرت از مدینه عازم مکه بود؛ ب) از امام حسین (ع) با عنوان پادشاه حجاز یاد شده و برای او موکب مجلل شاهانه تصویر شده است؛ به‌طوری که کجاوه‌ها با پارچه‌های حریر و دیبا پوشیده شده بوده است!؛ ج) بعضی از بانوان، جزء همراهان کاروان حسینی، آورده شده که حضور آن‌ها در کربلا محل بحث است وحضور بعضی از آنها در هیچ منبع دیگری ذکر نشده است؛ د) گروهی تماشاچی از بنی‌هاشم تصویر شده که شاهد حرکت امام بوده و برای وداع آمده بودند و اهل مدینه یک‌پارچه در وداع امام ناله و فریاد سر داده و گریه کرده‌اند، که این مستلزم حرکت آشکار و آزادانه‌ی امام است؛ ه) نامه‌نگاری اهل کوفه به امام و دعوت او از مدینه به عراق، که در هیچ منبع قدیمی نیامده است. درباره‌ی آغاز نامه‌نگاری کوفیان با امام، به خواست خدا در فصل سوم همین بخش از کتاب، تحت عنوان «ساختار سیاسی مذهبی کوفه» به تفصیل بحث خواهیم کرد. با توجه به آنچه گفته شد، این گزارش نمی‌تواند درست باشد.

[62]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 35؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 22؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 189.

[63]. نام کامل او ابو عثمان یزید بن زیاد بن ربیعة بن مُفَرِّغ حِمْیّرِی است. مُفَرِّغ لقب جدّ او بوده است؛ زیرا او شرط بسته بود که قدح بزرگی شیر را بنوشد و نوشید تا قدح خالی شد؛ از این‌رو او را مُفَرِّغ (خالی کننده) گفتند (یاقوت حَمَوی، مُعجَم الادباء، ج 20، ص 43؛ ابن خَلِّکان، وفیات الأعیان و أنباء ابناء الزمان، ج 6، ص 342). یزید بن مُفَرِّغ شاعری خوش طبع و حماسه‌سرا بود و اشعاری نیکو می‌سرود (ابن خَلِّکان، همان و ص 352). او ابتدا با حکومت بنی امیه ارتباط و پیوستگی داشت. حتی در لشکرکشی عباد بن زیاد (برادر عبیدالله بن زیاد مشهور) همدم او بود؛ اما از او رنجیده شد و در هجو او شعری سرود و چون از طرف او مطرود و مبغوض شد، دودمان بنی‌امیه را با اشعار نغزی هجو کرد. مخصوصاً زنازادگی زیاد بن ابیه و برادر خواندگی فضاحت‌بار او را با معاویه مطرح کرد و به این علت از طرف حکمرانان یزید بن معاویه مخصوصاً عبیدالله بن زیاد تحت تعقیب قرار گرفت و ناگریز زندگی مخفی اختیار کرد. اما همه جا آن‌ها را با اشعار هجایی رسوا می‌کرد. سروده‌های او بر سر زبان‌ها می‌افتاد و خشم امویان را برمی‌انگیخت. سرانجام او را در بصره دستگیر کردند و بعد از رفتارهای ناجوانمردانه او را زندانی کردند (ابن خَلِّکان، وفیات الاعیان و إنباء ابناء الزمان، ص 344-349؛ یاقوت حَمَوی، مُعجَم الادباء، ج 20، ص 44-43؛ طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 317-321؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 520-522). او در زندان عبیدالله بن زیاد اشعاری حماسی سرود که دو بیت آخر آن همان است که امام حسین (ع) به آن‌ها تمثّل جست. مردم وقتی این دو بیت را از آن حضرت شنیدند، پی بردند که او بر ضد یزید قیام خواهد کرد (ابن قُتَیْبه، الشّعر و الشعراء، ص 209-212؛ ابن خَلِّکان، همان، ص 353). یزید بن مُفَرِّغ در سال 63 ق درگذشت (ابن خَلِّکان، وفیات الأعیان و إنباء ابناء الزمان، ص 354؛ یاقوت حَمَوی، همان، ص 45). سید اسماعیل حمیری(ابوهاشم اسماعیل بن محمد بن یزید، ملقّب به سید حمیری)، شاعر حماسه‌سرای شیعی و مدافع ولایت علی (ع) و از شعرای غدیر، نوه‌ی دختری یزید بن مُفَرِّغ بوده است (سید مرتضی، رسائل الشریف المرتضی، ج 4، ص 139؛ عبد الحسین امینی، الغدیر، ج 2، ص 231-233 به نقل از مرزبان؛ همچنین ر.ک: ابوالفرج اصفهانی، کتاب الاغانی، ج 7، ص    229 به بعد). برای آگاهی بیشتر از زندگانی یزید بن مُفَرِّغ، ر.ک: مقاله‌ی آقای آذرتاش آذرنوش در دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج 2، ص 454-648.

[64]. من آن قهرمان دلیر نباشم که هنگام حمله‌ام (به دشمن) در سپیده‌ی صبح، حیوانات بیابان به وحشت می‌افتادند و اسم من یزید مُفَرِّغ نباشد؛ اگر از بیم مرگ، دست بیعت در دست دشمن بگذارم؛ چه آن‌که راه گریزی از من نیست و هرچه از مرگ فرار کنم، مرگ در کمین من خواهد بود.

[65]. (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 22؛ مسعودی مروج الذهب، ج 3، ص 64) البته طبری این اشعار را مربوط به روز اول از دو روزی که امام در مدینه ماندند ذکر کرده و می‌نویسد: حضرت در حالی که به مسجد مدینه وارد می‌شد، این اشعار را می‌خواند (طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 342).

[66]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 381؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 34- 35. 

[67]. کاروان‌ها در اعصار گذشته و با وسایل نقلیه‌ی آن زمان، این مسافت را که با جاده‌ی کنونی در حدود پانصد کیلومتر است، در حدود ده روز طی می‌کردند. چنان‌که به نقل واقدی، سپاه قریش در جنگ احد در عرض ده روز این راه را طی کرد (کتاب المغازی، ج 1، ص 206)؛ همچنین پیامبر اکرم (ص) هنگام هجرت، در عرض هشت روز این راه را طی کرد (ر.ک: ابن سعد، الطبقات الکبری، ج 1، ص 232-233).

[68]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 18؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 186.

[69]. ابن اعثم، همان؛ خوارزمی، همان، ص 185.

[70]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 343؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 532.

[71]. در فصل دوم از بخش اول این کتاب، در بحث «جایگاه و منزلت امام حسین نزد پیامبر (ص) و مسلمانان»، مختصری از زندگانی عبدالله بن مطیع در پاورقی بیان شد.

[72]. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج 5، ص 144-145. ابن عساکر، ترجمة الامام الحسین من تاریخ مَدینة دِمَشق، ص 155.

[73]. ابو حنیفه دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 338.

[74]. همان؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 23؛ خوارزمی،‌ مقتل الحسین، ج 1، ص 189. به نظر می‌رسد امام حسین (ع) دو ملاقات با عبدالله بن مُطیع داشته است؛ یکی هنگام رفتن از مدینه به مکه (که در متن آوردیم) و دیگری هنگام رفتن از مکه به سوی عراق که در هر دو ملاقات، عبدالله بن مطیع با آن حضرت گفت‌و‌گو کرده است ولی تنها در گفت‌و‌گوی دوم، سخن از قصد امام برای رفتن به عراق مطرح شده است. ولی ابن عبدربّه و ابن عساکر این دو گفت‌و‌گو را با هم خلط کرده‌اند و گفت‌و‌گوی امام حسین (ع) با عبدالله بن مطیع در ملاقات دوم را، در ملاقات اول ذکر کرده‌اند. (ابن عبدربّه، اَلْعِقْدُ الفَرید، ج 4، ص 352؛ ابن عساکر، ترجمة الامام الحسین من تاریخ مدینة دمشق، ص 155، ح 201). ابن عبدربّه می‌گوید: «حسین از جاده‌ی اصلی به سوی مکه متوجه شد… و در راه از کنار عبدالله بن مطیع که در ملک خود و کنار چاه آبش اقامت کرده بود، گذر کرد و در آن جا فرود آمد. عبدالله به حسین (ع) گفت: ای ابا عبدالله؛ خدا بعد از تو آب گوارایی را برای ما ننوشاند؛ به کجا می‌روی؟ حسین (ع) گفت: به سوی عراق. عبدالله گفت: سبحان الله! چرا؟ ایشان پاسخ داد: معاویه مرده و بیش از یک بار شتر، ‌نامه از مردم عراق برای من آمده است. عبدالله گفت: یا ابا عبدالله! این کار را انجام نده. به خدا سوگند آنان (حرمت) پدرت را حفظ نکردند؛ در حالی که بهتر از تو بود؛ پس چگونه حرمت تو را حفظ خواهند کرد؟ به خدا سوگند اگر تو کشته شوی بعد از تو حرمتی باقی نخواهد ماند». باید توجه داشت که ممکن است امام دو بار با عبدالله بن مطیع دیدار کرده باشد اما چاه و مزرعه‌ی او طبعاً در دو جا نبوده است؛ یا بین مکه و مدینه بوده و یا بین مکه و کوفه؛ در حالی که در هر دو دیدار، سخن از چاه آب نیز به میان آمده است. این امر نشان می‌دهد که گزارش دو دیدار با هم خلط شده است. 

[75]. قصص (28)، 22. درباره‌ی این آیه و آیه‌ی قبل اندکی پیش توضیح داده شد.

[76]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 35.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *