ورزش و نماز جماعت
شهید عمّار رستگاردر ایّام نوجوانی به همراه عدّهای از دوستان، تیم فوتبالی تشکیل داده بود که خودش بهترین بازیکن و کاپیتان بود و در زمین چمنی در ...
در ایّام نوجوانی به همراه عدّهای از دوستان، تیم فوتبالی تشکیل داده بود که خودش بهترین بازیکن و کاپیتان بود و در زمین چمنی در ...
از چند روز پیش دوباره به پیشنهاد حبیب، ورزش صبحگاهی را آغاز کردیم. ما شش نفر بودیم که در این ورزش شرکت میکردیم. یادآوری میکنم ...
یکی از برنامههای او، ورزش صبحگاهی برای اعضای بسیج بود. در ابتدا نفرات بسیار زیاد بودند و خود ایشان هر روز صبح بعد از نماز ...
شهید محمّد علی روحیّهای پرنشاط و پرجنب و جوش داشت. از تنبلی و کاهلی بیزار بود. هرگز دوست نداشت رزمندهای را کِسِل و بیحال ببیند. ...
روزی تعدادی از جانبازان نابینا را به اتفّاق خانواده به کنار زایندهرود اصفهان برده بودیم. شهید نوری صفا به عنوان مبلّغ همراه ما بودند و ...
به مناسبت عید سعید فطر، تدارکات گردان، برنامهی جشنی را ترتیب داد. جشن در محوطهی باز جلو گروهان سه برگزار شد. کل برنامه را ورزش ...
روزهای اوّل شنا بلد نبود، ظرف دو روز یاد گرفت. یک روز به مدّت چهار ساعت از پاسگاه ترابه تا قرارگاه (سه کیلومتر) را شنا ...
یکی از روزها که در منطقه بودیم، یکی از رزمندههای جوان که بدنی ورزیده و توانمند داشت و کمی هم به فنون ورزشهای رزمی آشنا ...
یکی از روزها نیرویی از گروهان سه به دستهی ما آمد که از همان اوّل، حرکاتش برایم سؤالانگیز شده بود. با هر چه که دم ...
توی زیرزمین سفره را پهن کرده و دور آن نشسته بودیم. همه جمع بودند. اسدالله شروع کرد به حرف زدن: «یک چیزی میپرسم، همهتان جواب ...
وقتی از شهادت حرف میزد، دلم یکباره میریخت. میگفتم: «خدا نکند! دور از جان تو! تو اگر شهید بشوی، من یکی دق میکنم.»امّا او همیشه ...
هلال ماه وسط آسمان ایستاده بود و به زمین نور میپاشید.گردانهای پیاده هم رسیده بودند زیر پای عراقیها. سکوتِ سنگر فرماندهی را شکستم:«علی آقا، به ...
جماعت بچّههای اطلاعات ـ عملیّات مثل شاگرد ـ پیشش زانو زده بودند. یک تازه وارد بیخ گوش بغل دستیاش گفت: «علی آقا که میگویند این ...
در همان روزهایی که در ماووت عراق بودیم یکی از فرمانده گردانهای ما شهید شد. گردان بیفرمانده ماند. به دنبال فرد مناسبی بودم تا فرماندهی ...