باید صبوری کنی!
شهید علی بیناآن شب، بیست – سی تا مهمان دعوت کرد. آمد بالای سرم ایستاد و هی سر قابلمه را برداشت و هی ناخنک زد و هی ...
آن شب، بیست – سی تا مهمان دعوت کرد. آمد بالای سرم ایستاد و هی سر قابلمه را برداشت و هی ناخنک زد و هی ...
علی نشست سورهی «مریم» را خواند. حالم دگرگون شد. مادرم به تقلّا افتاد. نظر علی برگشت و مرا با ماشین سپاه به بیمارستان رساند. وقتی ...
هفته بعد دیر کرد. دو روز دیر آمد. شب و روزم یکی شد، تا آمد نتوانستم خودم را کنترل کنم. زدم زیر گریه. خواست پایم ...
یک هفتهی بعد، علی سوار بر ماشین سپاه آمد. احوالپرسی کرد و متعجّب نگاهم کرد و گفت: «چقدر نحیف شدهای!»بعد خندید و گفت: «آن روز ...
قرار شد گردان ۴۱۴ حسین بن علی (علیه السلام) بیاید عمل کند. عراقیها با نیروی بیشتری آمدند. دژ روبهرو دویست متر طول داشت و پنج ...
هر چه به عملیات نزدیکتر میشدیم، فرماندهان بیشتر نماز شب میخواندند. یک پتو برمیداشتند و یک فانوس، میرفتند توی سنگر و چاله، و راز و ...