نظامی منضبط
شهید موسی نامجووی افسری منضبط و جدّی، و خصوصاً در امر تدریس بود. همچنین متدّین، با پشتکار و باهوش، و مصالح انقلاب را با هیچ چیز دیگر عوض ...
وی افسری منضبط و جدّی، و خصوصاً در امر تدریس بود. همچنین متدّین، با پشتکار و باهوش، و مصالح انقلاب را با هیچ چیز دیگر عوض ...
دور یک چراغ والور حلقه زده بودیم. سرمای زمستان همه را خانهنشین کرده بود، آن هم زمستان کردستان. یک کتری بزرگ هم روی چراغ، بخار ...
سال شصت و چهار شمسی بود. عملیات والفجر هشت شروع شده بود. پس از طی دورههای آموزشی لازم، عازم خط مقدم در منطقهی فاو شدیم. ...
دو ـ سه روز از انقلاب گذشته بود که دایی به من زنگ زد و گفت: «هر چه دوست و رفیق دارید، با خود به ...
هر کاری که از دستش برمیآمد، برای دیگران انجام میداد. هیچ وقت کار خودش را به دیگران واگذار نمیکرد. یک شب، جوراب او را شستم. ...
زمستان سال ۶۳ بود. برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدّت سرد بود. منزل مشغول کارهای روزمرّه بودم که صدای زنگ تلفن ...
در فتح المبین وقتی ابراهیم مجروح شد سریع او را به دزفول منتقل کردیم. در سالنی که مربوط به بهداری ارتش بود قرار دادیم. مجروحین ...
به خاطر دارم، سربازی در لشکر بود که صدای خوبی در مدّاحی و خواندن دعا داشت، یک بار سرهنگ صدای او را شنید و به ...
یک کارت برای امام رضا (علیه السلام)، مشهد. یک کارت برای امام زمان (عج الله تعالی فرجه)، مسجد جمکران. یک کارت برای حضرت معصومه (سلام ...
مرحوم حجتالاسلام و المسلمین حاج سیّد کاظم رضوی در تیپ منبر داشتند. در آن شب هر ساعت، تعدادی از عزیزان به منطقهی عملیّات میرفتند. تقریباً ...
پدر شهید مصطفی موسوی نقل میکند که شب قبل از شهادت سید مصطفی خواب دیدم که زنگ خانه را زدند. احساس عجیبی به من دست ...
قرار بود عملیات جدیدی آغاز شود. همه آمده بودند. رزمندگان حال و هوای قشنگی داشتند. دستور آمد که همه باید محاسنشان را کوتاه کنند.همه این ...
شب بود. در محل مأموریتمان دور هم جمع شده بودیم و هر کس در رابطه با جبهه، جنگ و شهادت، مطلبی میگفت. نوبت به ابراهیمی ...
به خاطر دارم در یکی از روزهای ماه محرم، همراه عباس و چند تن از خلبانان مأموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به ...