از شاه بیزار بود
شهید محمّد بروجردییک روز صاحب کار محمّد، مرا خواست و گفت: «این پسره کلّهاش باد داره، باید یک فکری به حال او بکنین که کمی سر عقل ...
یک روز صاحب کار محمّد، مرا خواست و گفت: «این پسره کلّهاش باد داره، باید یک فکری به حال او بکنین که کمی سر عقل ...
وقتی برادرم از پدر برایمان حرف میزد، لذّت میبردم. خاطراتش شیرین بودند و دوست داشتنی. آخر او همرزم و همراه پدر بود. از طرفی دیگر، ...
نزدیک زمینهای کشاورزی ما، منطقهی صاف و یکدستی بود که قبل از انقلاب و چند سال بعد به عنوان میدان تمرین هواپیماهای آموزشی از آن ...
بعضی از معلمهای مدرسه زن بودند. چون حجاب درست و حسابی نداشتند، اسدالله به آنها نزدیک نمیشد. روزی بچّههای مدرسه به همراه خانم معلمها برای ...
روزهای شروع فعالیت محمّد بود که یک روز او را دیدم. آمد مغازه، در حالی که پیراهن سفیدش خونی بود. علت را پرسیدم. گفت: «داشتم ...
بچّههای هم سنّ و سال مسخرهاش میکردند برای این کارش. ولی او کار خودش را میکرد. مثل آنها لخت و عور نمیشد بپرد توی حوض ...
طی سه سالی که در جبهه بود، یک دست لباس بیشتر نگرفت. مرتب آن را میشست، وصله میکرد و میپوشید. به قول دوستانش: «علی را ...
یک روز خدمت شهید نامجو رسیدم و جملهی زیبایی را که به خط زیبا درشت آماده نموده بودم، به ایشان تقدیم کردم. متن جمله این ...
شهید کلاهدوز در حالی که قائم مقام سپاه بود، حتّی نزدیکترین کسانش نمیدانستند که او در سپاه دارای چه سمتی است. او این را حتّی ...
محاصرهی آبادن توسط دشمن یک طرف و گرمای طاقتفرسایی که انگار داشت همه چیز را در خود ذوب میکرد، یک طرف. نگاه رزمندهی میانسالی که ...
تا آنجا که من اطلاع دارم، ایشان زندگی بسیار سادهای داشت و خیلی هم به این سادهزیستی اصرار میورزید. توی گردان هم که بودیم، اگر ...
هما جامصطفی سعی میکرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. ...
از یک فرصت کوتاه استفاده کردیم و برای مرخصی به اصفهان آمدیم. مدتی بود با حاجی همسفر نشده بودم. نماز صبح را در مسجد ازنا ...
حاج حسین که با سر و روی خاکی از خط برگشته بود و میخواست برای شرکت در جلسه به قرارگاه برود، ناچار بود سر وصورت ...