مغز عملیاتی
صفحاتی از زندگی شهید محمود کاوهمانده بودیم عملیات را ادامه بدهیم یا نه.– حالا دیگر فهمیدهاند هدفمان جادهی پیرانشهر به سردشت ست.از کمینهاشان مشخّص بود. یا از مینگذاریهاشان در جادههایی ...
مانده بودیم عملیات را ادامه بدهیم یا نه.– حالا دیگر فهمیدهاند هدفمان جادهی پیرانشهر به سردشت ست.از کمینهاشان مشخّص بود. یا از مینگذاریهاشان در جادههایی ...
سریع رفت برامان بلیت قطار گرفت فرستادمان، بدون اینکه پروندهی پرسنلی تشکیل بدهد یا خودمان اصرار داشته باشیم یا اصلاً بلد باشیم. آوردمان توی همان ...
گمانم نزدیک عملیات بود. آن هم در شب، که هیچ کس نمیرفت توی جاده. خطر کمین بود. تا آمدیم رسیدیم به جادهی اصلی دیدیم آمبولانسی، ...
وسط تیراندازی محمود از راه رسید. بیسیمچی شهید شده بود و من دستهام میلرزیدند.محمود گفت «چت شده؟»به خون بیسیمچی نگاه میکردم.دید. گفت «بلند شو برو ...
خطبهی عقد را امام برامان خواند.آقای آشتیانی رفت نزدیک گفت «دامادمان آقای کاوهست. محمود کاوه. میشناسیدشان که؟»امام نگاهش کرد، لبخند زد، سرش را گرفت طرف ...
پاش که میرسید خانه نمیتوانست آرام بنشیند. یا مطالعه میکرد، یا میرفت نیرو جمع میکرد میفرستاد کردستان، یا مینشست تلفن میزد به هر جا که ...
هر چه به در نگاه کردم نیامد.بچّه آمد و او نیامد.پرستار گفت «خیلی شانس آوردید سالم ماندید.»گفتم «به احترام باباش نمردیم.»گفت «باباش؟»نگاه کرد به آنها ...
همیشه آرزوم بود با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از اینکه محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه نشده بودم. تا اینکه خوابی ...