ثقلین
TasvirShakhesshahiid45

پاداش شما را از جیب خودم می‌دهم

شهید جواد فکوری

به خاطر دارم، مسؤول دفتر ایشان، فهرستی از کارکنان واجد شرایط دریافت پاداش تهیه کرد و نام مرا هم در ابتدای فهرست نوشت و برای ...

TasvirShakhesshahiid47

باید به کار بیاید

شهید غلامرضا رسولی‌پور

یکی از بچّه‌ها پوتین‌های رزمنده‌ها را مرتّب می‌کرد. به او گفت: «چرا پوتین‌های تو با هم یکی نیست.»گفت: «این‌ها بیت المال است گاهی از یک ...

TasvirShakhesshahidbakeri1

فردای قیامت

شهید مهدی باکری

دکمه‌ی کولر را فشار دادم. هوای سرد و لطیف، با فشار وارد ماشین شد. جان تازه‌ای گرفتم، ولی زیرچشمی «آقا مهدی» را زیر نظر داشتم. ...

TasvirShakhesshahiid43

کَره‌ی محلی

شهید غلامرضا شریفی‌پناه

آخرین باری که به دیدنمان آمد، تعریف کرد که: «وقتی بچّه‌ها غذاهایشان را می‌خورند، مقداری اضافه می‌آید. ابتدا به نظر می‌رسد که این باقی مانده‌ی ...

TasvirShakhesshahidbakeri7

ما هم مثل آن‌ها

شهید مهدی باکری

آقا مهدی توی اهواز بود. من و برادر سفیدگری هم توی سنگر فرماندهی بودیم. قرار شد برویم از تدارکات یک مقدار خورد و خوراک بگیریم. ...

TasvirShakhesshahiid40

اُورکت سپاه

شهید علی یغمایی

می‌خواستم بروم جبهه. علی  آقا اُورکتی خرید و هنگام اعزام تنم کردم. شب عملیّات، مجروح شدم و اُورکت هم پاره پاره شد. امدادگران آن را ...

TasvirShakhesshahiid29

حق یک فرمانده

شهید عبد الحسین برونسی

فرمانده‌‌ی تیپ که شد، اجباراً یک ماشین، تحویل گرفت. یک راننده هم می‌خواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. به او گفتم: «شما گواهینامه که ...

TasvirShakhesshahiid39

سهمیه

شهید سیّد علی حسینی

در یک از مأموریت‌هایی که از اهواز عازم تهران بود، راننده‌اش مقداری کنسرو و کمپوت و میوه عقب ماشین گذاشته بود. وقتی چشمش به وسایل ...

TasvirShakhesshahiid37

دست رنج

شهید حمید باکری

در راه حمید باکری چشمش به چند جفت پوتین و شلوار خورد، ماشین را نگه داشت. وسایل را جمع کرد و درون ماشین گذاشت. و ...

TasvirShakhesshahiid36

وظیفه

شهید حسن صوفی

خیلی می‌رفت قم، زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) و جمکران.-‌ »این همه وسیله در اختیار شماست، چرا با اتوبوس می‌روید؟»-‌ «‌این‌ها مال بیت المال ...

TasvirShakhesshahiiid34

استفاده‌ی شخصی ممنوع!

شهید مرتضی جاویدی

در یکی از روزهای گرم تابستان ۱۳۶۴، مأموریت داشتم که به روستای «قره بلاغ» بروم. به دو راهی «جلیان» که رسیدم، شهید جاویدی را دیدم ...

TasvirShakhesshahid350

شرمنده‌ام

شهید حاج محمّد طاهری

از بچّه‌ها خداحافظی کردم و آمدم بیرون؛ هنوز چند قدمی از منزل دخترم (همسر شهید) دور نشده بودم که حاجی (دامادم) با موتور سپاه سر ...

TasvirShakhesshahid203

سهم ماست

شهید حاج محمّد طاهری

صبح یک روز زمستانی، آقای طاهری تماس گرفت و گفت:«فلانی! فوراً خودت را برسان سپاه که مأموریت داریم.»لباس پوشیدم و به سرعت خود را به ...

TasvirShakhesshahid256

کنسرو ماهی به جای آش

راوی برادر شهید

یک شب توفیقی دست داد و حاجی آمد دیدن ما. بچّه‌ها که از آمدن حاجی مطلع شده بودند، یکی یکی به چادر ما آمدند و ...

صفحه 2 از 5712345...102030...قبلی »