لکههای خون
شیهد محمّد بروجردیروزهای شروع فعالیت محمّد بود که یک روز او را دیدم. آمد مغازه، در حالی که پیراهن سفیدش خونی بود. علت را پرسیدم. گفت: «داشتم ...
روزهای شروع فعالیت محمّد بود که یک روز او را دیدم. آمد مغازه، در حالی که پیراهن سفیدش خونی بود. علت را پرسیدم. گفت: «داشتم ...
بچّههای هم سنّ و سال مسخرهاش میکردند برای این کارش. ولی او کار خودش را میکرد. مثل آنها لخت و عور نمیشد بپرد توی حوض ...
طی سه سالی که در جبهه بود، یک دست لباس بیشتر نگرفت. مرتب آن را میشست، وصله میکرد و میپوشید. به قول دوستانش: «علی را ...
یک روز خدمت شهید نامجو رسیدم و جملهی زیبایی را که به خط زیبا درشت آماده نموده بودم، به ایشان تقدیم کردم. متن جمله این ...
شهید کلاهدوز در حالی که قائم مقام سپاه بود، حتّی نزدیکترین کسانش نمیدانستند که او در سپاه دارای چه سمتی است. او این را حتّی ...
محاصرهی آبادن توسط دشمن یک طرف و گرمای طاقتفرسایی که انگار داشت همه چیز را در خود ذوب میکرد، یک طرف. نگاه رزمندهی میانسالی که ...
تا آنجا که من اطلاع دارم، ایشان زندگی بسیار سادهای داشت و خیلی هم به این سادهزیستی اصرار میورزید. توی گردان هم که بودیم، اگر ...
هما جامصطفی سعی میکرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. ...
از یک فرصت کوتاه استفاده کردیم و برای مرخصی به اصفهان آمدیم. مدتی بود با حاجی همسفر نشده بودم. نماز صبح را در مسجد ازنا ...
حاج حسین که با سر و روی خاکی از خط برگشته بود و میخواست برای شرکت در جلسه به قرارگاه برود، ناچار بود سر وصورت ...
«سیّد» اگرچه نوجوانی بیش نبود، اما از همان نوجوانی هیچ علاقهای به دنیا نداشت و وابستگی به آن را سرچشهی تمامی لغزشهای آدمی میدید. یکی ...
یک بار دیگر آمد تدارکات لشکر، دیدم پوتینش پاره است.به یکی از نیروها (محمدوند) گفتم: «شمارهی پوتین آقا مهدی چند است؟»گفت: «گمانم شش.»گفتم: «یک جفت ...
به مهدی وقتی شهردار ارومیه بود، گفتم: «تو الان دیگر ازدواج کردهای، احتیاج داری، لااقل بگذار حقوقت را حساب کنیم بروی از حسابداری…»گفت: «من حقوقم ...
پس از انقلاب با بروجردی به دنبال خانه میگشتیم. آن موقع خانهی مصادرهای زیاد بود. نشانی یکی از آن خانههای مصادرهای را گرفتیم. این خانه ...