لباس همه را شسته بود!
شهید حسن مداحیمنتظر یک عملیات بودیم. چند روز بدون این که خبری از حمله باشد، صبر کردیم. یک روز صبح آمد پیش من و گفت: «لباسهایت را ...
منتظر یک عملیات بودیم. چند روز بدون این که خبری از حمله باشد، صبر کردیم. یک روز صبح آمد پیش من و گفت: «لباسهایت را ...
آن شب گفت: «افطاری یک جا دعوتیم».بعد، اصرار کرد. امام جمعه هم بود. بالاخره مثل همیشه حرفش به کرسی نشست. به راه افتادند، فکر میکردند ...