راه کار رفع تشنگی!
شهید مهدی کازرونیبچّهها به دنبال قطرهی آب تمام ظرفهای سوارخ شدهی آب را تکان میدادند. شهید کازرونی دیگر نمیتوانست ناراحتی دوستانش را تحمل کند، با صدای بلند ...
بچّهها به دنبال قطرهی آب تمام ظرفهای سوارخ شدهی آب را تکان میدادند. شهید کازرونی دیگر نمیتوانست ناراحتی دوستانش را تحمل کند، با صدای بلند ...
از یکی، دو ساعت قبل به این طرف، فقط همین پیام را داشتند: «ما راهمان را گم کردیم، نمیدانیم کجا هستیم یا به کدام طرف ...
حاجی را خوب میشناختم و همینطور برادر بروجردی را. میدانستم اهل خیالپردازی و حرفهای بیاساس نیستند. اگر چیزی میگویند: حتماً از روی حساب و کتاب ...
در منطقهی «سومار»، روی بلندیهایی که بر کلّ منطقه اشراف داشت، عراقیها مستقر بودند. از آن بالا، دور تا دور زیر دید آنها بود و ...
یادم هست، مشکلی برایم پیش آمده بود و ناراحت بودم. البته سعی میکردم ناراحتیام را بروز ندهم و مثلاً طوری رفتار میکردم که کسی متوجه ...
ترکش هر دو پایش را قطع کرده بود. چشمهایش را به هم زد و با دست اشاره کرد: برو! برو! دشمن به چند متری او ...
اضطراب وجودم را تسخیر کرده بود. من بدنبال جان پناهی برای خود، بناچار از «یوسف علی» جدا شدم و با عجله خود را در سنگر ...
گلولهها یکی پس از دیگری و در یک خط، در فاصلهی یک کیلومتری ما بر زمین فرود آمده و منفجر گشتند.با خود گفتم خدا کند ...
«عراقیها هنوز گلولهای نساختهاند که انفجار آن بتواند پلکهای چشم حسین را بهم بزند.»این جمله در میان بچّههای لشکر معروف بود، زیرا او در شدیدترین ...
یک روز پسرمان احمد که یک سال بیشتر نداشت، به سراغ ظروف ادویه رفت و دستهایش را آغشته به زردچوبه کرد. در همان لحظه حسین ...
وقتی ساعتهای آخر شب خسته و کوفته میآمد، من و همسرش و بچّهها را سوار ماشین میکرد و در شهر میگرداند. جاهای دیدنی را به ...
نایب پیاده شد، جعبه شیر را برداشت و به داخل حیاط برد.محمّد حسین که ازخواب بیدار شد، با او بازی میکرد. سمیّه به لباس او ...
از لای کتاب، عکس دختر کوچولویی را که دستی او را رو به دوربین نگه داشته بود، درآورد. عکس، خیس خورده بود. آن را بوسید:- ...
رضوی عصر آن روز، کمی زودتر به منزل رفت. در را که باز کرد، پسرش به سمت او دوید. قدمهای کوچک او که تازه دویدن ...