تنها یک تیر
شهید ناصر کاظمییک شب باهم صحبت میکردیم. پرسیدم: «ناصر! دوست داری شهید شوی؟»گفت: «بله شهادت را دوست دارم.»پرسیدم: «دوست داری اسیر یا جانباز شوی؟»گفت: «برای جانبازی و ...
یک شب باهم صحبت میکردیم. پرسیدم: «ناصر! دوست داری شهید شوی؟»گفت: «بله شهادت را دوست دارم.»پرسیدم: «دوست داری اسیر یا جانباز شوی؟»گفت: «برای جانبازی و ...
در خطّ «خیبر» مستقر بودیم. دشمن در چند نوبت از روز به روی این خط آتش زیادی میریخت؛ یکی هنگام صبح، موقع اذان ظهر و ...
شهید سیّد حسن موسوی مرد با تقوا و رفیق خداوند بود! شبها مرا برای نماز شب بیدار میکرد. چند شب همراه او رفتم، هوا خیلی ...
به خاطر دارم شبی شهید راشکی بر دستهایش حنا میبست. وقتی دلیل را از او پرسیدم، گفت: «هنگامی که من به شهادت رسیدم و جسدم ...
به من میگفت: «عمو جلوند».یک روز آمد و گفت: «عمو جلوند دیشب خواب برادر شهیدم را دیدم که یک پرونده توی دستش بود. گفت: «پروندهات ...
پیش از تصرف پنجوین، برای شناسایی همراه با حسین یوسف اللهی زیر یک ارتفاعی رفته بودیم. (نزدیک گمرک عراق). عراقیها مقاومت میکردند. نزدیک ارتفاع که ...
اینبار از ناحیهی گیجگاه مجروح شده بود. به داخل اتاقش که رسیدم، چکچک شیر آب توجّهم را جلب کرد. گفت: «داداش! هر قطره آبی که ...
در عملیات «مطلع الفجر» که قرار بود تنگهی کورک آزاد شود، مقدار زیادی پیشروی کردیم.در حین پیشروی عدّهای از بچّهها که به سمت رأس ارتفاع ...
با کشته و یا مجروح شدن تعداد زیادی از نیروهای دشمن، بقیه ترجیح دادند که از صحنهی نبرد بگریزند و خاکریز خود را به ما ...
… صبح که از خواب بیدار شد خطاب به مادرش گفت: «مادر دیشب امام (ره) را خواب دیدم. من باید به خرمشهر بروم.»مادرش گفت: «تو ...
در زاویهی مسجد، خاکهای نمناکی بود که رد خاکها نشان میداد از داخل کتابخانه باشد. گفتم: «حتماً میخواهند به کتابخانه سر و سامانی بدهند. نمیدانم؟» ...
ناصر کاظمی فردی بود با قد بلند و رشید. معمولاً در شهر با لباس ورزشی میگشت. بلوزش سرمهای رنگ بود، همیشه رنگ سیر یا رنگ ...
بچّهها همه داخل سنگر جمع بودند و از هر دری سخن میگفتند. اکبر هم با علاقهی عجیبی به بچّهها خیره شده بود و به آنها ...
به ابتدای شیب ملایم که رسیدیم، ناگهان ماری که بر روی دُم ایستاده بود و حالتی تهاجمی داشت، درست وسط راهمان سبز شد. همه توقف ...