آن روزها
شهید احمدعلی نیّریتهران خیلی کوچکتر از حالا بود. مردم زندگیهای ساده ولی باصفایی داشتند. به کم قانع بودند. امّا خیر و برکت از سر و روی زندگیهایشان ...
تهران خیلی کوچکتر از حالا بود. مردم زندگیهای ساده ولی باصفایی داشتند. به کم قانع بودند. امّا خیر و برکت از سر و روی زندگیهایشان ...
سوم اسفند سال ۱۳۶۴ بود. جمعیت که بیشتر آنها از جوانان مسجد و شاگردان آیت الله حقشناس بودند، شدیداً گریه میکردند و طاقت از کف ...
هر آن که نیست در این حلقه زنده به عشق به او نمرده به فتوای من نماز کنیدامروزه تلویزیون و دیگر رسانهها و اشتغالات ...
الان سال ۱۳۸۵ است. ۲۵ سال از شهادت یوسف و حسن میگذرد. حامد و فاطمه الان بزرگ شدهاند. حامد ازدواج کرده و خودش پدر شده ...
یک هفته بعد از مراسم گفتند مشهد: حوری و حسن اقاربپرست و زهرا با بچهها. نمیخواستند عزیزه و حاج حسن تنها باشند. شاید تحمل این ...
نزدیک غروب بود که یوسف به استودیوی گلستان آمد. سراغ حسن را گرفت، گفتند توی محوطه، با سیاهی لشکرها تمرین میکند. خواستند صدایش کنند، اجازه ...
حسن جلایر قبل از انقلاب برای کودکان کتابی نوشته بود به اسم «سفیر» که داستان رفتن مسلم بن عقیل به کوفه و شهادتش بود. انقلاب ...
سالهای ۵۶-۱۳۵۵ یوسف با حسن جلایر آشنا شد. حسن جلایر عضو کانون کتاب کودک و نوجوان بود. نویسندههای این کانون بیشتر مفاهیم مذهبی را در ...
میانهاش با بچههای فامیل خوب بود. کمد اتاقش همیشه پر از هدیههای کوچک و بزرگ بود که به بچههای فامیل، وقتی میآمدند خانه یا میرفت ...
خیل وقت بود حامد میگفت: «بابا جون برام ماشین بخر!» یک روز که دوربین به دست میخواست برود سراغ مونتاژ فیلمهایی که گرفته بود، باز ...
یک شب در حالی که یوسف و زهرا داشتند از رستوران برمیگشتند، زهرا چشم از آینه برنمیداشت و متوجه نکتهای شده بود. یوسف دستی بر ...
باشگاه افسران هر شب برنامه داشت: شام، فیلم، بیلیارد، بولینگ. اما یوسف دلش نمیخواست زهرا و حامد را ببرد باشگاه. خودش گاهی میرفت. کت و ...
یک سالی از ازدواجشان میگذشت که یوسف را برای افسری گارد شاهنشاهی انتخاب کردند. با استاد نامجو و چند نفر دیگر که جلسات مخفی داشتند، ...
یک روز که یوسف از مرکز زرهی برگشت، یک کتاب از کیفش درآورد، گذاشت روی میز و گفت: وقت کردی این را بخوان.» زهرا با اشتیاق ...