خودش بود
شهید محمد تقی رضویمدتها توی ستاد پشتیبانی جنوب کار میکردم. پایین نامهها امضای رضوی بود. نمیشناختمش.از ماشین پیاده شد. سر تا پا خاکی. گفتم: «رضوی را ندیدی؟»گفت: «رضوی ...
مدتها توی ستاد پشتیبانی جنوب کار میکردم. پایین نامهها امضای رضوی بود. نمیشناختمش.از ماشین پیاده شد. سر تا پا خاکی. گفتم: «رضوی را ندیدی؟»گفت: «رضوی ...
پزشکان از معالجهات نا امید شدند. از راه رفتن با پا محروم شده بودی. با هم برگشتیم سمنان. وارد شهر شدیم. جمعیت زیادی آمده بودند ...
اگر به فیض شهادت رسیدم، برایم سنگ قبر و تابلو و… نگذارید. روی آن را با سیمان بپوشانید و فقط بنویسید:«پر کاهی تقدیم به آستان ...
در منطقهی بیشه اردو زده بودیم و روزی برای خورشت ترشی به فکر تهیهی غوره افتادیم. آن روز به اتفاق یکی از دوستان از درختی ...
من از سال ۴۸ حجت را میشناختم. ما به عنوان مستأجر در منزل پدریاش زندگی میکردیم و مدّتهای زیادی صبحها با چهرهی خندان و بشّاش ...
عباس یک سال از من بزرگتر بود. در همدان با هم بودیم. از همان دورهی رژیم شاه هم کارهای خاصی در پرواز انجام می داد. ...
او یک صندلی روی میز کلاس گذاشت، از آن بالا رفت و قاب عکس شاه ملعون را از دیوار جدا کرد. سپس جلوی دانش آموزان ...
وارد خانه شدم، دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض، گلویم را گرفته بود و قطرات اشک، چون دانههای بلور، بر گونههایم میغلتید. حاجی کمی سرش ...
در ایام اسارت، یک روز آمدند و گفتند میخواهیم به شما آزادی بدهیم. آزادی دادن آنها نمایش دادن یک فیلم سکسی بود. این اقدام اعتراض ...
وقتی مهدی در دورهی راهنمایی درس میخواند، یک روز پیش من آمد و پرسید: «پدر جان! خمس اموالت را دادهای؟»یزدیها به مسائل مذهبی پایبندی زیادی ...
روزی پدر و مادرم برای ثبت نام من در کلاس اوّل راهنمایی و خرید روپوش بیرون رفتند. وقتی که برگشتند، پدرم روپوش و شلوار را ...
عکس شاه بالای تختهی کلاس بود، معلم کراوات زده و شش تیغه کرده و با قیافهای جدّی مشغول درس دادن بود. شروع کرد دربارهی مسألهی ...
یزد آن موقع کوچکتر بود. بیشتر مردم هم دیگر را میشناختند. هر چه میشد، همه جا میپیچید.محمّد هم به خاطر درسش و هم برای خطش ...
معلم جدید بیحجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا!بچّهها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود ...