دانستن یک روزی به درد میخورد
شهید محمّد نصراللهییک روز آقای مؤذنزاده را صدا کردم کنارم و در مورد توپهای ۱۰۶ مسائلی را از او پرسیدم. مؤذنزاده گفت باید سؤال کنم. نصر اللهی ...
یک روز آقای مؤذنزاده را صدا کردم کنارم و در مورد توپهای ۱۰۶ مسائلی را از او پرسیدم. مؤذنزاده گفت باید سؤال کنم. نصر اللهی ...
در عملیّات «بستان»، حاج رضا مسؤول عملیّات در یک محور بود. ما در واحد اطلاعات بودیم و حدود بیست روز پیش از عملیّات، ما را ...
اوّلین گردانی که به شکل منظم در سال ۱۳۵۹، پس از آموزش به جنوب رفت، گردان «مسلم» بود. ما در خط «شیر» مستقر بودیم. خط ...
به جرأت باید گفت علی رغم اینکه حاج رضا سنّ کمی داشت و دورهی کلاسیک نظامی را نگذرانیده بود؛ امّا از زمان خود خیلی جلوتر ...
این یکی از قانونهای مهم حاجی بود که مدام روی آن تأکید میکرد: «باید پیش از اینکه دشمن به سراغ ما بیاید، ما سراغش برویم.» ...
آن روز غروب، نماز را در پادگان خواندیم. کریمی و توسلی دربارهی پاکسازی تجزیهطلبان صحبت میکردند. کومله، دمکرات و خلاصه همهی کسانی که باید ریشهکن ...
پانزده نفر از بسیجیان ستاد سپاه پاوه بودیم. در حلقهی محاصره افتاده بودیم و راه به جایی نداشتیم. روزهای اوّل زمستان بود و برف زیادی ...
ده تا اسپلت دادند به تیپ ما. اسپلت از آن بادگیریهای درجه یک بود و مخصوص زمستان. تا حد زیادی از نفوذ سرما به بدن ...
با علی میشدیم چهار نفر؛ رفته بودیم شناسایی، توی عمق مواضع دشمن.توی کولهپشتی خوراکیهایمان، چند تا سیب و چند تا کمپوت سیب بود. روز اوّل، ...
به خاطر دارم، مسؤول دفتر ایشان، فهرستی از کارکنان واجد شرایط دریافت پاداش تهیه کرد و نام مرا هم در ابتدای فهرست نوشت و برای ...
یکی از بچّهها پوتینهای رزمندهها را مرتّب میکرد. به او گفت: «چرا پوتینهای تو با هم یکی نیست.»گفت: «اینها بیت المال است گاهی از یک ...
دکمهی کولر را فشار دادم. هوای سرد و لطیف، با فشار وارد ماشین شد. جان تازهای گرفتم، ولی زیرچشمی «آقا مهدی» را زیر نظر داشتم. ...
آخرین باری که به دیدنمان آمد، تعریف کرد که: «وقتی بچّهها غذاهایشان را میخورند، مقداری اضافه میآید. ابتدا به نظر میرسد که این باقی ماندهی ...
آقا مهدی توی اهواز بود. من و برادر سفیدگری هم توی سنگر فرماندهی بودیم. قرار شد برویم از تدارکات یک مقدار خورد و خوراک بگیریم. ...