این یکی از قانون‌های مهم حاجی بود که مدام روی آن تأکید می‌کرد: «باید پیش از این‌که دشمن به سراغ ما بیاید، ما سراغش برویم.» این بار هم کمین کرده بود تا خدمت یک گردان عراقی برسد! تقریباً مطمئن بود که خیال حمله به ما را دارند. پای بی‌سیم نشسته بود و دقیقاً گفتگوی آن‌ها را می‌شنید. بالأخره فرمانده‌ی گردان عراقی، عجز و التماس را شروع کرد. لهجه‌ی عربی غلیظ و هیجان زده‌اش، آدم را گیج می‌کرد. با ناتوانی گفت: «ما احتیاج به کمک داریم. نیروهای ایرانی فشار می‌آورند. نمی‌توانیم مدّت طولانی مقاومت کنیم.»

تو چشم‌های حاجی، برق شادی پیدا شد. ساکت ماند و باز هم گوش داد. حالا نوبت فرمانده‌ی تیپ بود که جواب بدهد. حاجی روی خط رفت.

به عربی، زُمخت و خشن گفت: «نگران نباشید! خودم مشکل شما را حل می‌کنم. فوراً یک ستون نیروی کمکی سراغتان می‌فرستم.»

بی‌سیم‌چی خنده‌اش گرفت، گوشه‌ی چفیه‌ را به دهانش چسباند و سعی کرد جلو خنده‌اش را بگیرد. حاج احمد همان‌طور ادامه داد: «موقعیت دقیق خودت را گزارش بده!» و با دقت گوش داد. حالا دیگر اطلاعات لازم را در اختیار داشت. به بی‌سیم‌چی گفت: «الوعده وفا. باید نیرویی که قولش را دادیم، بفرستیم!» بی‌سیم‌چی با لبخندی جواب داد: «البتّه مرد است و قولش! آن هم در چنین موقعیت حساسی، نمی‌شود آدم زیر قولش بزند!»

فرمانده‌ی عراقی هنوز روی خط بود. حاجی فوری از مناسب‌ترین محور، یک گردان نیرو اعزام کرد. چند دقیقه بعد، بچّه‌های بسیجی مثل باران بلا بر سر عراقی‌ها نازل شدند. حاجی پشت خط، منتظر نتیجه‌ی کار شد. دیگر از فرمانده‌ی گردان عراقی خبری نبود. این بار فرمانده‌ی گردان بسیجیان، گزارش خودش را می‌داد: «حاج احمد! تانک‌های «تی ۷۲» به ما تحویل شد. برای بقیّه‌ی غنیمتی‌ها هم جا باز کنید!»[۱]

فرماندهی و مدیریّت، جاوید الاثر احمد متوسّلیان، ص ۲۱ و ۲۲٫


[۱]. مروارید گمشده، صص ۱۱۳-۱۱۲٫