یک ستون در نوبت شهادت!
جمعی از شهداءچون در روی دژ یک کانال مستقیم و سراسری وجود نداشت؛ با زحمت زیاد با بچّهها، گونیهایی را پر کردیم و پرت کردیم داخل آن ...
چون در روی دژ یک کانال مستقیم و سراسری وجود نداشت؛ با زحمت زیاد با بچّهها، گونیهایی را پر کردیم و پرت کردیم داخل آن ...
لحظهی وداع میدانید که چقدر سخت است. مجید رستمی که آمد خداحافظی کند، دلم هرّی ریخت. نمیتوانستم به چشمانش نگاه کنم. اشک در چشمان دوتاییمان ...
یکی از خصوصیات حجت به بازی گرفتن مرگ در تمام لحظات بود. یعنی از زمانی که سوار اتوبوس و عازم جبهه میشد، مرگ را مثل ...
یک شب با هم صحبت میکردیم، که بیمقدمه، بحث را عوض کرد و گفت: «اما میشد شهید بشم، آن هم مثل امام حسین (علیه السّلام) ...
نزدیک به ۲ ماه در منزل ما بود. گاهی شبها میرفت بیرون. میگفتم: کجا میروی؟ میگفت: با دوستانم میرویم جای خودمان را مهیا کنیم. با ...
با دوستان نشسته بودیم و صحبت بر سر این موضوع بود که: دوست دارید چطور شهید شوید؟ هر کسی چیزی میگفت. حجت گفت: من نمیخواهم ...
رحیم نوشتهاش را که به عنوان وصیتش بود، پاره کرد و روی اروند پاشید. بعد همانطور که کنار هم نشسته بودیم، عکسی را از جیبش ...
کلید را برداشتم. در حیاط را قفل کردم و به مدرسه رفتم. میبایست کاری میکردم که در خانه بماند. دیگر دلم نمیخواست که برود. هفت ...
اسدالله با شنیدن خبر پرواز رفقایش غمگین میشد. حسرت را به خوبی میتوانستیم در چشمانش ببینم. میگفت:«همه رفتند. فقط من ماندهام.»میدیدم که بیکار نمینشست. میدیدم ...
موقعی که سنندج زیر فشار بود، امید مردم به بروجردی بود. پیر، جوان، زن و بچّه، میآمدند سراغ او و مشکلات خود را با او ...
«… برادر علیرضا، اگر من مخلص بودم، اگر اعمالم در درگاه خداوند مورد پسند بود، الان به سعادت خود، یعنی شهادت نائل آمده بودم. به ...
«… من همواره برای حملهی نهایی روز شماری میکنم و پیوسته دعایم این است که:اللهم ارزقی الشهاده فی سبیلک… و از شما میخواهم که برایم ...
فرمانده همه را به خط کرده بود و میگفت: «بچّهها امشب عملیاته! هر کس دوست نداره میتونه نیاد. میتونه در گردان بمونه یا اینکه بره ...
بعد از ظهر بود، همه میدانستیم که امشب خبرهایی هست، امّا او بیخیال در گوشهای نشسته بود. آینهی کوچکی جلویش گرفته بود و داشت سرش ...