یک شب با هم صحبت می‌کردیم، که بی‌مقدمه، بحث را عوض کرد و گفت: «اما می‌شد شهید بشم، آن هم مثل امام حسین (علیه السّلام) و سر نداشته باشم!»… این بار هم، طبق معمول، از حرف‌هایش ناراحت شدم و زدم زیر گریه!… بعد از گفتن حرف‌هایش، که معمولاً شوخی شوخی حرف دلش را می‌زد، گفت: «ای بابا! شوخی کردم… ناراحت شدی؟!» … خلاصه، این بار هم، طبق معمول، شوخی‌اش جدی از آب درآمد و وقتی چشمانم به بدن بدون سرش افتاد، یاد آن شب و حرف‌هایش برایم زنده شد که می‌گفت: «ای بابا!… شوخی کردم!»… ولی این بار طبق معمول گریه نکردم؛ چرا که خوشحال بودم که بالاخره به آنچه می‌خواست، رسید و همچو مقتدایش حسین (علیه السّلام)، بی سر پر کشید!


رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۸۴٫/ بی‌قرار، ص ۴۷٫