شبهای سرد
شهید رضا قندالیتقسیم شدیم. ما را به اردوگاه کاظمین فرستادند. من و آقا رضا، با تعدادی از بچّههای فروان و دوستان دیگر در یک چادر بودیم.هوای شبها ...
تقسیم شدیم. ما را به اردوگاه کاظمین فرستادند. من و آقا رضا، با تعدادی از بچّههای فروان و دوستان دیگر در یک چادر بودیم.هوای شبها ...
به بچّهها گفته بود: «این قاطرها آموزش دیده هستن! به محض اینکه صدای سوت خمپاره را بشنون درازکش میکنن.»بچّهها هم که حرفهای آقا رضا را ...
بعد از عملیّات غرور آفرین والفجر ۸ و فتح فاو، نیروهای کادر لشگر ۲۷ حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله) به ملاقات رئیس جمهور ...
مأموریتی داشتیم در جادهی خندق. با خودم فکر میکردم، آقا رضا را چه کار کنیم که از شوخیهاش راحت باشیم. گردان ادوات، فرماندهای داشت به ...
بعد از عملیّات والفجر مقدماتی، در حالی که با دست راست مچ دست چپش را گرفته بوده است، اعلام میکند: «من یک ساعت از دست ...
در صفره که بودیم، تعدادی قاطر و الاغ تحویل آقا رضا بود. یک وقتی بچّههای عملیّاتی در چادر نشسته بودیم و آقای شعبانی داشت توجیه ...
یک روز عصر حاج خلیل جلوی چادر ایستاده بود و من فکر میکردم پشت این چهرهی شاد، حرفهای دیگری هم ممکن است باشد. فکر کردم ...
توی منطقه، دید بچّهها در سنگرهای تاریک شبها را سپری میکنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگههایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد.روی ...
هر روز کار تازهای میکرد و بچّهها را شاد نگاه میداشت. بعد از ظهر بود که من و او در یکی از چادرها بودیم. خبر ...
نزدیک غروب بود، کنار کاروان و در مقر یگان دریایی لشکر بودیم. فرماندهی شهید قربانعلی عرب و آقای قوچانی هم حضور داشتند. آنها علاقهی عجیبی ...
یک ماه قبل از عملیّات، تغییر محسوسی در چهرهی احمد احساس کردم. به نظرم رنگ چهرهاش روشنتر و سفیدتر شده بود. وقتی با احمد صحبت ...
در مقر خودمان نشسته بودیم که یکی از بچّهها آمد و گفت: «دارد آب میآید، عراقیها آب را راه دادهاند توی دشت.»بلند شدیم. دیدیم آب ...
یک روز شهید محمّد کوشکی مقدار زیادی وزنه به خودش بست و داخل آب رفت. وسط آب خیلی خسته شده بود و داشت زیر آب ...
پدرم در قرارگاه، درکنار آن شهید بزرگوار بود.یک بار رفته بودم به پدرم سر بزنم. رفتم توی چادرشان. ایشان از شوخ طبعی آقا رسول تعریف ...