انگار که خدا را ببیند!

اواسط پاییز سال بعد، مهدی باکری فرستاد پیاش که تسویه کند از سپاه خوی و برود لشکر عاشورا. خانمش پا به ماه بود. گفتم «علی! حالا من و خواهر و برادرت هیچ. خانمت پا به ماه است. میخواهی او را به امید چه کسی رها کنی و بروی؟ بمان یکی دو ماه بعد میروی. جنگ […]
چند نکتهای از شهید

کسی حق نداشت پیش او غیبت کند یا پشت سر کسی حرف نامربوطی بزند. یک واحد تدارکات بود و یک دنیا توقع بهجا و بیجای بچهها. علی آقا میگفت اگر کسی آمد و چیزی خواست و نداشتیم بهش بدهیم، روی خوش که میتوانیم نشان دهیم. اگر از چیزی شاکی بود، شکایتش را با شوخی طوری […]
گوساله نذری

یک روز رفته بودیم پادگان حر. مش صفر خبر آورده بود که یکی از گاوهایمان زاییده است. علی داشت سر و گردن گوساله را تیمار میکرد که اخبار رادیو گفت امام ناخوش احوال است. علی همان جا گوساله را که تازه داشت سرپا میشد، تصدق سلامتی امام کرد. به مش صفر سپرد خوب بهش برسد […]
امام جمعه

ناهار را میآمد پیش ما که با کارگرها بخورد. یک روز که نمیآمد، کارگرها دست به غذا نمیزدند تا بیاید. نمازش را هم همان جا با ما میخواند. یک روز بعد از ناهار درآمد که «حیف نیست مایی که همه مسلمانیم و شیعه، خودمان را از فضیلت جماعت محروم کنیم؟» بعد رو کرد به کارگر […]
قیرمالی

سقف کنسولخانه کاهگلی بود و باید عایق کاری میشد. علی نگران بود بارانهای پاییزی شروع شوند و سقف چکه کند. سپرده بود فکر عایق پشت بام باشم و آن قدر کار ریز و درشت داشتم که نمیرسیدم آسفالت کار بیاورم سقف را قیرگونی کنیم. یک روز هم که آسفالتکار آمده بود، از بد حادثه سُر […]
جواب خدا را چه میخواهند بدهند؟!

در شهر بین نیروهای سیاسی سر نگاه به مسائل، اختلاف نظر بود و هر کسی میخواست سپاه و امکانات و نیروی تبلیغی و میدانیاش را به سمت طیف خودش بکشد. امکانات سپاه دست علی بود و علی نمیگذاشت سپاه بشود گوشت قربانی و تقسیم شود بین جناحهای قدرت، برای همین، از طرف سیاسیون و صاحبان […]
کار شبههدار

سپاه خوی بنا بود تبدیل شود به سازمان نظامی مستقل و کارآمدی که ساختمان سه طبقهی اجارهای کوچهی وزیری، گنجایش نیروهایش را نداشت و به لحاظ امنیتی مناسب یک تشکیلات نظامی نبود. علی دنبال جای مناسبتر بود برای سپاه. هر روز میآمد پی من که برویم دنبال پیدا کردن جا. چند جا را دیده بودیم، […]
روزی مهمان

بعد از ازدواجش بیشتر از قبل با هم صمیمی شدیم. مهمان به خانه بردن را دوست داشت. خیلی راحت و بی تکلف بود در پذیرایی از مهمانی که میبرد خانهشان. بیشتر پاسدارها زندگی سادهای داشتند و خیلی دچار اسباب تجمل و آبروداریهای مرسوم نبودند. علی هم مقید این نبود که چند جور غذا بگذارد جلوی […]
سهمیه نفت

آن سالها به خاطر کمبود نفت، سوخت زمستانی به صورت کوپنی توزیع میشد و مردم برای تهیه نفت در مضیقه بودند. علی برای سپاه سهمیهی دولتی نمیگرفت. از خانه نفت میآورد برای سپاه؛ بقیهی بچهها هم مثل او. میگفت اگر برای سپاه سهمیه نگیریم، چهار پنج هزار لیتر نفت بیشتر میماند توی انبار شرکت نفت […]
کیسه آرد

آن موقع، آسیابهایی توی شهر بود که گندم مردم را آرد میکردند. بیشتر خانهها تنور و اسباب نانوایی داشت و مردم هر چند وقت یک بار برای مصرف یکی دو ماهشان پخت میکردند و در هر خانه صندوق بزرگی بود که نان آن تو انبار میشد. مثل حالا نبود که نانوایی این همه زیاد شده […]
کمک به نیازمندان

از وقتی دستش میرفت توی جیب خودش، مدام پی کمک به این و آن بود. شبها کیسهی آرد میبرد میگذاشت دم در خانهی همسایههایی که به نان شبشان محتاج بودند. این را من از رد سفید آرد روی اورکتش میفهمیدم. یا شبهایی که دیر میآمد و لباسش بوی نفت و گازوئیل میداد و فردایش همسایهای […]
دنبال چیزی میگردی؟

یک روز با حسن مهدیدوست رفته بودیم تبریز برای تحویل مهمات. غروب نبود که رسیدیم خوی. علی مانده بود تا خیالش از بابت سالم رسیدن بار اسلحه و مهمات راحت شود. مهمات را که خالی کردیم، برگشت اتاق تا سررسیدش را بردارد و برویم. آمدنش طول کشید. رفتم پیاش. داشت جیبهایش را میگشت، انگار چیزی […]