مطمئن بودند صیّاد ردشان نمیکند!
صفحاتی از زندگی شهید صیاد شیرازیکی فکر میکرد صیّاد اینطور شهید شود. در جهبه همهاش فکر میکردیم که بگویند صیّاد شهید شد. ولی آنجا شهید نشد و آمدند جلوی در ...
کی فکر میکرد صیّاد اینطور شهید شود. در جهبه همهاش فکر میکردیم که بگویند صیّاد شهید شد. ولی آنجا شهید نشد و آمدند جلوی در ...
صیّاد مرد بزرگی بود. این همه آدم آمدهاند و رفتهاند و من مثل او ندیدهام. مثل او پیدا نمیشود. این را من میگویم که استاد ...
صیّاد ارتش را واقعاً از اوّل ساخته بود، ولی وقتی از فرماندهی نیروی زمینی کنار رفت، همهی ما را جمع کرد و گفت: «هیچ کس ...
ماهی یکبار من را میخواست، میرفتم دفترش. مینشستم. چای میآوردند و میوه. چقدر هم که بهم میچسبید. چای و میوه نبود که بهم مزه میداد، ...
من که فرزندش بودم یکبار عصبانیتش را ندیدم. داد زدنش را ندیدم. همیشه مسائل کاریش را همانجا سرِ کار میگذاشت و سرحال و با لبخند ...
قبل از عملیات طریق القدس افسران ستاد عملیات حساب کرده بودند که چقدر برای عملیات مهمات لازم است. نصف آن چیزی که لازم بود را ...
برخورد احترامآمیزش، اخلاق جدّیش و کار و مشغلهی زیادش که باعث میشد خیلی کم ببینمش، باعث شده بود که نتوانم خیلی مثل پدر و فرزندهای ...
صیّاد اصلاً در بند مادّیات و مسائل دنیوی نبود. وقتی یکی میخواهد برای رضای خدا کار کند، لازمهاش این است که در بند دنیا نباشد ...
من توی این سه سال که رئیس دفترش بودم خیلی چیزها ازش یاد گرفتم. از کدامش بگویم هر چه بگویم کم است. از سادگی و ...
هر روز اوضاع جنگ بدتر میشد. در حالی که عراقیها خرمشهر را گرفته بودند و تا نزدیک اهواز هم رسیده بودند، بنی صدر علیه سپاه ...
در کردستان در یک محاصره بودیم، یک شب وقتی از گشت برمیگشتیم، در چند متری سنگرم یک اعلامیه پیدا کردم. فکر کردم تا اینجا هم ...
اوّلین بار سال پنجاه و نُه توی کردستان دیدمش. تپهای دست ضدّ انقلاب بود و روی آن تپه یک دکل. قرار بود گروه ما برود ...
یک روز توی پیادهرویها از دور دیدمش. نزدیکتر که رسید، دیدم از سر و رویش بخار بلند شده. احساس کردم دارد ذوب میشود. گفتم: «دانشجو ...
مینشستم در تنهایی خودم یادداشتهایش را که بهم سپرده بود، نگاه میکردم و اشکهایم همینطور میآمد. گرچه هیچ وقت حسّ نبودنش را نداشتم. همیشه برایم ...