من که فرزندش بودم یک‌بار عصبانیتش را ندیدم. داد زدنش را ندیدم. همیشه مسائل کاریش را همان‌جا سرِ کار می‌گذاشت و سرحال و با لبخند می‌آمد خانه. ناراحتیش برای وقتی بود که می‌دید دیگران به جای خدا، منفعت شخصی خودشان را در نظر می‌گیرند. یا وقتی می‌نشست پای تلویزیون و اخبار گوش می‌کرد، غصّه را در صورتش می‌دیدم. جنگ بوسنی که بود، فلسطین و لبنان را که نشان می‌داد با ناراحتی و هیجان می‌گفت: «کاش آقا به من اجازه بِدن که دوستانم رو که می‌شناسمشون و مخلص هستند رو بردارم و بریم به کمک این‌ها.» نمی‌توانست ببیند که مسلمان‌ها این‌طور تحت فشار و ظلم و ستم هستند و او کاری از دستش برنمی‌آید. واقعاً آرزویش بود که برود جنگ.

دلداریش می‌دادیم. می‌گفتیم: «بابا، شما کار خودتون رو کردید. خیلی بیشتر از وظیفه‌تون انجام دادید. الآن توی سن و سال شما خیلی از دوستاتون بازنشست شدند. الآن شما دیگه باید استراحت کنید.» و خودمان هم می‌دانستیم که این‌طور نیست. بالای پنجاه سال سن داشت و چند برابر ما که جوان بودیم، انرژی کار کردن داشت. با آن سن و سال برنامه‌های سنگین عبادی برای خودش می‌ریخت و تازه از صبح زود بیدار بود و تا نیمه‌های شب کار می‌کرد. مطالعه می‌کرد. این‌جا و آن‌جا سخنرانی داشت. نه فقط هم در تهران. روزهای تعطیلش را می‌رفت شهرستان‌های دور برای سخنرانی. وقتی بهش می‌گفتیم که شما چرا می‌روید کس دیگری برود، شما باید بیش‌تر استراحت کنید، می‌گفت: «نه دخترم، اونجا کسی نمی‌ره سخنرانی. شهرهای بزرگ را مسئولان راحت قبول می‌کنند و میرن ولی این‌جاها کسی نمیره.»


منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۷۲

به نقل از: مریم صیاد شیرازی