پشههای عراقی
شهید گمنامیک روز گفتم: «پسر لنگ ظهر است، برو بیرون و قدمی بزن.» گفت: «چشم».یک ساعتی نشد که برگشت. گفتم: «ابراهیم! یک هفته است آمدی، هنوز ...
یک روز گفتم: «پسر لنگ ظهر است، برو بیرون و قدمی بزن.» گفت: «چشم».یک ساعتی نشد که برگشت. گفتم: «ابراهیم! یک هفته است آمدی، هنوز ...
عملیات «والفجر ۱۰» بود. رزمندگان حدود چهارده ساعت در سرمای بسیار شدید منطقه توانسته بودند ارتفاعات صعبالعبور «حلبچه» را پشت سر گذاشته و تمامی پایگاههای ...
در عملیات کربلای ۵، (آن) وقتها در بیمارستان رازی اهواز بودم. بخش ارتوپدی آنجا مجروح خیلی زیاد داشت، به طوری که اجباراً برای بستری کردن ...
در پادگان الرشید، یکی از بچّهها علیه صدام شعار میداد، به همین دلیل عراقیها آنقدر او را شکنجه دادند تا بیهوش شد. پس از مدّتی ...
یک روز یکی از اسرا علیه صدام حرفهایی زد. بعثیها او را به حمام بده و آب جوش بر بدنش ریختند. به طوری که پوست ...
یکبار که برای بازدید از منطقهی جنگی، از خانواده خداحافظی کرده بود، زودتر از موعد مقرّر به خانه بازگشته بود؛ یعنی یک مأموریت یکی ـ ...
اواخر سال ۱۳۶۱ به عنوان مسئول تعاون وارد جهد شدم و همان سال از طرف جهاد به بستان رفتم. همان اوایل خدمت با میرزا ابراهیمی ...
بعد از انقلاب، شماری از ایادی رژیم ستمشاهی و ساواکیها و خوانین، دستگیر و زندانی شده بودند. فرماندهان با دیدن بردباری و صبر امامدوست، مسئولیت ...
قبل از عملیّات کربلای ۸ در جمع دوستان نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. یکی از بچّهها به شوخی گفت: «خوب، توی این عملیّات ...
یکی از نیورهایی که در پیرانشهر با ایشان آشنا شده بودم، سخت مجروح شده بود. چون وزن سنگینی داشت، نتوانستم او را کول کنم و ...
سیّد حسن سیِد طیب در هنگام پاکسازی نخلستانهای فاو شهادت رسید و دو شبانهروز در میان نیروهای خودی و نیروهای دشمن بر زمین ماند. سرانجام ...
سَر شهید عابدینی فرماندهی گردان ۴۱۰ خیلی خراب بود. گوش تا گوش سرش شکسته بود. دکتر گفت: «سوزن باریک ندارم که بتوانم سَرت را بدوزم.»شهید ...
اوایل جنگ بود و منطقهای که میبایست در آنجا عملیات شود، ارتفاعات بالای نوسود بود. بسیاری میگفتند نیروهایی که آمدهاند تا به حل جنگ نکردهاند ...
اوّلین باری که در جبهه مجروح شد، حدود هجده روز بستری بود. یکی از دوستانش به «محسن» گفت: «به خانوادهات خبر بدهم؟»محسن گفت: «نه! نمیخواهم ...