بعد از ماجرای لانه‌ی جاسوسی، دکتر در آن زمان معاون نخست‌وزیر بود. صبح همه استعفا دادند و ما بعد از ظهر آمدیم سر کار که بیاییم وسایلمان را جمع کنیم برویم.

دکتر ساعت هشت آمد.

گفتم «همه آمده اند دارند وسایلشان را جمع می‌کنند.»

گفت «تو هم جمع کن، عزیز. ما هم باید برویم.»

نمی‌دانم کجا رفت که وقتی برگشت، ساعت پنج عصر، حال دیگری داشت. ما افسرده بودیم. رفتم به او گفتم: «کارهایمان تا شب تمام شد دکتر. همه چیز را جمع کردیم.»

نگاهم کرد گفت «زیاد عجله نکنید.»

گفتم «چرا؟»

گفت «من امام را تنها نمی‌گذارم. من آمده‌ام به این انقلاب خدمت کنم. تا امام به من نگوید برو، نمی‌روم… تو هم برو به کارهای همیشگی خودت برس.»


منبع: کتاب رسم خوبان ۱۴، التزام به ولایت فقیه، ص ۷۹ و ۸۰٫