با دوستم نشسته بودیم و منتظر فرمان حرکت بودیم. در کانال مجاور ما گلوله‌ی خمپاره منفجر شد. در نور منوّرها دیدم که کسی فرو غلتید، امّا سعی کرد خودش را کنترل کند. با دوستم به سوی او رفتیم. اوّل باورم نشد او باشد، امّا وقتی با دقّت نگریستم، او را شناختم؛ فرمانده‌ی عملیاتمان بود که قبل از حرکت نیروها به ترکش خمپاره‌ای فرو غلتیده بود. دیدم که خون، مثل آبی که از چشمه‌ای پاک در کوهساران می‌جوشد، از دهانه‌ی زخمش بیرون می‌زند. دندان‌هایش را برای کنترل درد روی هم می‌فشرد. با دستم سعی کردیم اندوهمان را پنهان کنیم و بر خودمان مسلط باشیم. در کانال، برانکاردی یافتیم. با مهربانی و ملایمت گفتم: دلتنگ نباش حاجی! الآن به بیمارستان صحرایی منتقلت می‌کنیم.

نگاهی به من کرد. لبخندی بر لبان خونینش نشست. گویا می‌خواست بگوید دلتنگ چرا باشم؟ ولی توان حرف نداشت. او را روی برانکارد خواباندیم و حرکت کردیم. سعی کردیم از نخستین بریدگی از کانال بیرون بیاییم، از جایی که از خطر انفجارها بیشتر در امان باشیم. وقتی راه خروج را یافتیم. به مجروح دیگری برخوردیم که به خود می‌پیچید. صدای ضعیف ولی آمرانه حاجی بلند شد: «بچّه‌ها مرا زمین بگذارید.»

گفتم: حاجی برمی‌گردیم، این برادرمان را هم می‌بریم.

گفت: «اوّل او را ببرید.»

ما که می‌دانستیم چه قدر وجودش برای سپاه اسلام مفید بوده و هست؛ گفتیم: اوّل شما، بعد او. ناگهان گویا قدرتی یافته باشد، صدایش بلندتر شد.

ـ «به شما دستور می‌دهم، فرمانده‌ی شما هستم. اوامرم لازم است اجرا شود.»

مردّد ماندیم. دوباره فرمان آمرانه‌اش بلند شد: «می‌گویم اوّل او را ببرید.»

ناچار پیکرش را روی برانکارد در کف کانال خواباندیم. مجروح دیگر را برداشتیم و با همه‌ی نیرو و توانی که داشتیم، تقریباً تمام طول مسیر را تا منطقه‌ی تخلیه‌ی مجروحین دویدیم بعد از تحویل دادن آم مجروح به سوی کانال بازگشتیم، امّا نمی‌دانستیم می‌دویم یا پرواز می‌کنیم و از کجا می‌گذریم. در اطرافمان دشمن زمین را شخم می‌زد. غبار افنجارهای پیاپی، راه دیدمان را می‌بست. بالاخره به کانال رسیدیم و خودمان را به حاجی رساندیم. وقتی خم شدیم تا او را روی برانکارد بگذاریم، دوستم گفت: «حاجی آمدیم.»

امّا جوابی نشنید. با وحشت و اندوزه رویش خم شدیم. چشمان نجیب و روشنش به رفعت آسمان بالای سرش می‌نگریست، گویا که سال‌هاست به مهمانی ملکوت، از صحنه‌ی خاک پر کشیده است.


 

منبع کتاب: رسم خوبان ۵ ـ ایثار و فداکاری ـ صفحه‌ی ۷۸ ـ ۸۰ / شمیم معطّر دوست، ص ۱۵۲ ـ ۱۵۱٫