دل من بر سر این دار، صفایی دارد
وه! که این شهر، چه بام و چه هوایی دارد
 
خانه‌ی پیرزنی، خلوت زاویه‌ی من
هر که شد وحی به او، غار حرایی دارد
 
شب که شد داد زدم: کوفه میا، کوفه میا
مرغ حق در دل شب، صوت رسایی دارد
 
پیکرم تا به زمین خورْد، صدا کرد: «حسین»
شیشه از بام که افتاد، صدایی دارد
 
پشت دروازه، مرا فاتحه‌ای مهمان کن
تا بدانند که این کشته، خدایی دارد
 
هم سرم، بی‌بدن و هم بدنم، بی‌کفن است
حالم از قسمت آینده، نمایی دارد
 
در سر بی‌بدنم هست هزاران نکته
سوره‌ی ما نیز «بسم الله» و «با»یی دارد
 
دید خورشید که در بردن این نامه، شدم
دست بر دامنِ هر ذرّه که پایی دارد
 
همه از شش جهتم، فیض عظیمی بُردند
مسلم این جا، حرم و کرببلایی دارد
 
در جمال تو جلالی است که سر می‌خواهد
دلبر آن است که شمشیر و قبایی دارد
 
سر تصویر سلامت! ز شکست غم نیست
حُسن تو، بهتر از این، آینه‌هایی دارد
 
گر بریدند پر و بال مرا، شِکوه چرا؟
قله‌ی قاف تو، سیمرغ فدایی دارد

 

شاعر: رضا جعفری