مهدی اهل معرّفی کردن خودش هم نبود. کم پیش میآمد که بگوید من فرماندهی لشکرم، تا کارش راه بیفتد. آقا محسن تعریف میکرد: «یه بار جلسهی مشترک فرماندههای ارتش و سپاه برای تصویب عملیات بود. چندتا از سرهنگهای ارتش اومده بودن و روی کالک عملیاتی بحث میکردن. مهدی هم با همون لباس بسیجی، ته سنگر نشسته بود و چیزی نمیگفت. بالأخره بعد از کلّی حرف و بالا و پایین کردن نقشهی منطقه، گفتند: «اینجا نمیشه عملیات کرد. امکانش نیست.»
مهدی اومد جلو و گفت: «میشه من هم نظرم رو بگم؟»
یکی از سرهنگها برگشت طرفش و گفت: «شما کی هستین؟ سمتتون چیه؟»
جواب داد که «مهدی زین الدّین، فرماندهی لشکر هفده.»
لشکر هفده او موقعها حسابی اسم در کرده بود. هر جا عملیات مهمی بود، لشکر هفده هم عمل میکرد. بعد مهدی یه نقطه رو توی نقشه نشون داد و گفت: «اگه این محور رو بچرخونین، مشکل حل میشه.»
همان کار رو کردند و نتیجه گرفتند.» یک بار دیگر هم وقتی بچّههای زنجان سوار ماشین بودند تا از پل خیبر رد شوند، راننده مهدی را نشناخته بود. مهدی پوتینش را درآوره بود و پایش را گذاشته بود توی آب. راننده برمیگردد طرفش و با لحن تندی میگوید: «اخوی، چی کار میکنی؟ اگه آقا مهدی ببینه یه چیزی بهت میگهها.»
مهدی پایش را از آب درمیآورد و میگوید: «این هم به سلامتی آقا مهدی. فقط میخواستم پام خنک بشه.»
وقتی میرسند آن طرف پل، بچّهها مهدی را صدا میکنند و راننده تازه میفهمد این خود زین الدّین بوده. عذرخواهی میکند ولی مهدی میگوید: «مسئلهای نیست. خب نباید پام رو میکردم توی آب دیگه.»
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: حمزه علی عظیمی
پاسخ دهید