هر بار گرهی به کارمان میافتاد فقط چشممان به دست محمود بود بیاید بازش کند. یک بار خبر آوردند محمود زخمی شده و کسی نیست و بچّهها تنها هستند. سریع خودم را رساندم، دیدم محمود آنجاست، با سر باندپیچی شده، و البتّه سرپا و در حال دستور دادن به نیروها.
بچّهها گفتند «ترکش خورده به گیجگاهش. برش دار ببرش.»
توی عملیات بدر تانکهای عراقی آمدند چسبیدند به خاکریز. یکیشان زاویهیی پیدا کرده بود که از آنجا میزدمان.
به محمود و یکی از فرمانده گردانها گفتم «بچسبید به خاکریز. اینجا توی دیدست.»
دوستم خندید و کاوه هم رفت. یادم نیست کجا. فقط یادمست چیزی نگذشت که یکی آمد گفت «کاوه را دوشکای بالای تانک زد.»
پاتکهای بعدی عراقیها نگذاشت زیاد حواسمان به محمود باشد. حتّی خبر نشدیم در راه باز هم مجروح شد. آن هم دو بار. این را بعد فهمیدیم. زمانی که دیدیم پادگان خیلی خالی از محمودست. سابقه نداشت توی پادگان باشیم یک روز نبینیم محمود آنجاست. حالا چند ماهی میشد که محمود نبود. همهمان انگار چیزی را گم کرده بودیم. همهاش چشممان به در پادگان بیروحمان بود او بیاید. منصوری بود –جانشینش- دوستش هم داشتیم. کاری بود. منتها بدجوری به بودن و دیدن محمود عادت کرده بودیم.
روزی که خبر آمد دارد میآید، باید بودید میدیدید چه ذوقی میکردیم همهمان. جشنی گرفتیم بیسابقه. خنده از لب هیچ کس دور نمیشد. جلو پاش گوسفند کشتیم، گرفتیمش بغلمان. انداختیمش روی دوشمان، بردیم دور پادگان گرداندیمش، بردیمش توی میدان صبحگاه برامان حرف زد.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: سید مجید ایافت
پاسخ دهید