شجاع و بی‌باک بود. در عین حال تلاش می‌کرد با شیرین‌کاری‌هایش خستگی را از تن بچّه‌ها در کند.

انتهای جاده‌ی خندق قسمتی بود که ما به آن محراب می‌گفتیم. با عراقی‌ها حدود سی و چند متر فاصله داشت. نیروهای ما، شب گونی‌ها را پر از خاک می‌کردند و سنگر می‌ساختند. روز، عراقی‌ها آن‌قدر گلوله به این سنگر می‌زدند که تا شب خالی می‌شد.

بارها بر حسب وظیفه‌ای که داشتم، شبانه به این محل سر می‌زدم. می‌دیدم آقا رضا در کنار دیگر همرزمانش مشغول بگو و بخند و گونی پر کردن است. در حالی که وظیفه‌اش این نبود. با نگهبان‌ها می‌ایستاد و آن‌ها را می‌خنداند تا خوابشان نبرد.


رسم خوبان ۱۰- روحیه، ص ۱۶٫/ بر سر پیمان، ص ۳۲٫