یک شب توفیقی دست داد و حاجی آمد دیدن ما. بچّهها که از آمدن حاجی مطلع شده بودند، یکی یکی به چادر ما آمدند و به اصطلاح جمعمان جمع بود.
بعد از اینکه بچّهها به چادرهایشان برگشتند، آمدیم سرِ وقت شام. آن شب، شام آش بود. با خودم فکر کردم بعد از مدّتها که حاجی به دیدن ما آمده، درست نیست که با آش از او پذیرایی کنیم. فوراً به چادر تدارکات گردان رفتم و دو تا قوطی کنسرو ماهی گرفتم و برگشتم.
سفره را پهن کردم و سرباز کن را آوردم. تا آمدم سرِ کنسروها را باز کنم، حاجی چسبید به دستم و گفت: «صبر کن!»
پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «راستش را بگو، امشب شام چی داشتید؟»
کمی تأمل کردم و چون میبایست راستش را میگفتم، گفتم: «آش.»
پرسید: «پس این کنسروها را از کجا آوردهای؟»
به ناچار قصه را گفتم. حاجی مکثی کرد و گفت: «از پول خوت خریدی؟»
خندیدم و گفتم: «نه، قرض گرفتم.»
پرسید: «مگر قرض و طلب از تدارکات داریم؟»
گفتم: «کنسروها را گرفتم و قول دادم هر وقت غذا کنسرو ماهی باشد، سهمیهام را نگیرم.»
حاجی که معلوم بود حسابی ناراحت شده، با تعجّب پرسید: «از کِی چنین رسمی شده؟ مگر ما میتوانیم از بیت المال هم سَلَف (بیع سلف، یکی از انواع خرید و فروش اسلامی است) نه، این کار درست نیست، از کجا معلوم که تا آن وقت زنده باشی؟ شاید امشب مُردی! در این صورت، این حقی میشود به گردنت. پس پاشو فوراً برو کنسروها را تحویل تدارکات بده و زود برگرد که میخواهیم آش بخوریم».
تقوای مالی، راوی برادر شهید، ص ۳۲ و ۳۳٫
پاسخ دهید