عملیات «والفجر ۱۰» بود. رزمندگان حدود چهارده ساعت در سرمای بسیار شدید منطقه توانسته بودند ارتفاعات صعبالعبور «حلبچه» را پشت سر گذاشته و تمامی پایگاههای دشمن را به تصرف خود درآورند.
من به همراه یکی از دوستانم، وارد یکی از پایگاهها شد و با صحنهی بسیار عجیبی روبهرو شدیم.
«اسماعیلی»، فرماندهی گروهان را دیدم که در کنار جنازهی یکی از شهدا نشسته است. وقتی ما را دید، با لبخند و خوشرویی خاصی از ما استقبال کرد.
پرسیدم: «این شهید کیست؟»
با لبخند در پاسخم گفت: «یکی از نیروهای گروهانم بود که شب گذشته در درگیری با دشمن شهید شده است.»
بعد از کمی صحبت با ایشان، خداحافظی کردیم و راهی پایگاهی دیگر شدیم.
در بین راه سؤالی ذهنم را مشغول خود کرده بود که «چرا فرمانده کنار آن جنازه نشسته بود؟»
از برادری که همراهم بود، موضوع را پرسیدم. ایشان گفت: «مگر شما متوجّه نشدید؟»
گفتم: «متوجّهی چی؟»
گفت: «آن دو با هم برادر بودند و آنکه شهید شده بود، برادر بزرگتر فرمانده بود و آر.پی.جی زن گروهان!»
خشکم زده و اشک در چشمانم حلقه زده بود و به این همه صبر و استقامت غبطه میخوردم.
جالبتر اینکه هنوز چهلم شهادت برادر بزرگتر فرا نرسیده بود، که برادر کوچکتر (فرمانده) هم در عملیاتی در ارتفاعات «شیخ محمّد» به شهادت رسید.
منبع: کتاب رسم خوبان ۴ ـ صبر و استقامت ـ صفحهی ۴۸/ پابوس، ص ۹۱٫
پاسخ دهید