کلاه
شهید ابراهیم امیر عباسی
گفتم: «ابراهیم، سرما اذیتت نمیکنه مادر؟»
گفت: «نه مامان، هوا خیلی سرد نیست.»
هوا خیلی سرد بود، بینی و گونههایش از شدت سرما سرخ شده بود، ولی نمیخواست به روی خودش بیاورد. مراعات مرا میکرد که به خرج نیفتم. دلم نیامد؛ همان روز رفتم برایش یک کلاه خوش رنگ و کاموایی خریدم. فردا صبح کلاه را سرش کشید و رفت دبستان. ظهر که آمد، بیکلاه بود. با تعجب گفتم: «کلاهت کو؟»
گفت: «اگر بگم، دعوام نمیکنی مامان؟»
پرسیدم: «چی کارش کردی مگه؟»
گفت: «یکی هست توی مدرسهمون که با دمپایی میآد. امروز سرما خورده بود و حالش خوب نبود، دیدم کلاه برای او واجبتره، دادمش به او!»
رسم خوبان ۱۶، کمک به نیازمندان، ص ۶۷٫
پاسخ دهید