از خانه زدم بیرون. شب بود. مشکلی حسابی نگرانم کرده بود. باید ضامنی پیدا میکردم تا مشکلم را با کلانتری حل کند.
غرق در فکر و غصه بودم که آریای سفید رنگ او توجّهم را جلب کرد. خودش پشت فرمان نشسته بود. وقتی مرا دید، دستی برایم تکان داد و رد شد. با داد و فریاد و اشاره او را نگه داشتم.
او بهترین کسی بود که میتوانست کمکم کند. بعد از سلام و علیکی عجولانه، گفتم: «یکی – دو ساعت وقتت را بده به من، مشکلی برایم پیش آمده است.»
او سکوتی کرد و گفت: «متأسفانه من هم گرفتارم. فعلاً نمیتوانم…»
نگذاشتم حرفش تمام شود. خیلی اصرار کردم. گفتم: «دست از سرت برنمیدارم تا کمکم کنی.»
او وقتی اصرار بیش از حد مرا دید، گفت: «تنها با یک شرط قبول میکنم. مشکلت را بگو، اگر از کار خودم مهمتر بود، تمام وقتم برای شما. آن قدر میمانم تا حل شود.»
با خوشحالی مشکلم را بازگو کردم. او هم بیدرنگ گفت: «سوار شو بریم.»
محمد ابراهیم آن شب ساعتها از وقتش را صرف کار من کرد تا مشکلم حل شد. وقتی خداحافظی کرد، پاسی از شب گذشته بود. چند روز بعد تازه فهمیدم آن شب، شب عروسی او بوده است.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۵- رفاقت و مردمداری»؛، شهید محمّد ابراهیم احمدپور، ص ۳۱ و ۳۲٫ / شهردار خوب، صص ۳۸ – ۳۷٫
پاسخ دهید