یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود، به او گفتم: «امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند.»
خودم نیز به باغچه پایین ده رفتم تا مقداری علوفه بچینم تا اینکه اگر فردا به صحرا رفتیم، گاوها در اصطبل گرسنه نمانند.
از باغچه که برگشتیم، دیدم منصور هنوز نرفته و شلوارش به آرد آغشته شده است. آن زمان به دلیل رایج نبودن پول، برای خرید مایحتاجمان آرد یا گندم به فروشنده میدادیم. گفتم:
- »منصور! اگر چیزی میخواستی بخری، به جای آرد، گندم میدادی. حالا بگو ببینم چی خریدی؟»
جواب نداد. چند بار سؤالم را تکرار کردم، ولی بینتیجه بود.
در آن زمان، منصور کلاس پنجم ابتدایی بود. مدرسهای که در آن درس میخواند، نزدیک خانه بود. ظهرها برای خوردن ناهار به خانه میآمد و دوباره به مدرسه باز میگشت. یکی – دو روز از جریان آرد بردن منصور گذشته بود که او برای ناهار به خانه آمد؛ امّا بلافاصله به مدرسه برگشت. هنگامی که مادرم سفره را پهن کرد، دیدم یکی از نانهای درون سفره کم شده است.
فهمیدم کار منصور است. لحظهای بعد منصور برگشت و آهسته سر سفره نشست. طوری وانمود میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. پیشدستی کردم و گفتم:
- »منصور! نان را کجا بردی؟»
گفت:
- »کدام نان؟»
گفتم:
- »همان که چند لحظه پیش آمدی و از سر سفره برداشتی.»
منصور که فکر میکرد من از کاری که او انجام داده با خبرم، از روی ناچاری گفت:
- »اگر بگویم دعوایم نمیکنی؟»
گفتم:
- »نه بگو!»
گفت:
-«یکی از همکلاسیهایم سر کلاس دلش را گرفته بود و گریه میکرد. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «دو روز است که نان نداریم.»
من هم نان را بردم به او دادم.
با توجه به اینکه در آن سال برداشت گندم در ده ما بسیار کم بود، خانوادهی خودمان هم از نظر آرد و نان در تنگنا بود، ولی چون کار منصور خداپسندانه بود، چیزی به او نگفتم. بعدها که سر صحبت باز شد، فهمیدم. منصور، آردی را هم که برداشته بود، به یکی از همکلاسیهایش که وضع مالی خوبی نداشتند، داده بود.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۵- رفاقت و مردمداری»؛ شهید منصور ستاری، ص ۳۸ تا ۴۰٫ / پاکباز عرصهی عشق، صص ۳۸ – ۳۷٫
پاسخ دهید