چو دید، تشنهی لبهای خشک او، دریاست
به آب، خیره شد و نالهاش ز دل برخاست
که آب! از چه نگردیدی از خجالت، آب؟
تو موج میزنی و تشنه، یوسف زهراست
ز یک طرف تو زنی نعره از جگر در بحر
ز یک طرف به حرم، بانگ «العطش» برپاست
قسم به فاطمه! هرگز تو را نمینوشم
که در تو، عکسِ لبِ خشکِ «سیّدالشهدا»ست
ز خونِ دیدهی من، روی موج خود بنْویس
که از تمامی اطفال، تشنهتر سقّاست
خدا گواست که با چشم خویشتن دیدم
سکینه را که لبش، خشک و دیدهاش دریاست
درون بحر، همه ماهیان به هم گویند
حسین، تشنه و سیراب، وحشی صحراست
نوشتهاند به لبهای خشک من ز ازل
که تشنهکام گذشتن ز بحر، شیوهی ماست
ز شیرخواره، برایت پیام آوردم
پیام داده که آب! غیرت تو کجاست؟
صدای نعره دریا به گوش جان بشنو
که موج آب هم، این طرفه بیت را گویاست:
سلام خالق منّان، سلام «خیرالنّاس»
سلام خیل شهیدان، به حضرت عبّاس!
شاعر: غلامرضا سازگار
پاسخ دهید