من شهید دقایقی را نمی‌شناختم. هر روز می‌دیدم شخصی می‌آید و چادرها و آبگیرها را تمیز می‌کند. من فکر می‌کردم که این شخص، وظیفه‌اش همین است. تا این که یک روز ایشان برای نظافت چادرها و آبگیرها نیامد. لذا من به سراغش رفتم و از او پرسیدم: «چرا امروز برای تمیز کردنِ چادرها و آبگیرها نیامدی؟» ایشان به من گفتند: «چشم الآن می‌آیم». مجاهدینی که دور آن شخص بودند، سخت ناراحت شدند و به من گفتند: «تو چه می‌گویی؟ ایشان فرمانده‌ی لشکر هستند.» من بسیار از این جهت احساس شرمندگی کردم و در صدد عذر خواهی برآمدم که ایشان با متانت گفتند: اشکال ندارد و با خنده از کنار قضیه گذشتند!


رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۱۲۹٫ / خورشید بدر، صص ۵۵ ۵۴٫