حاج کمال فاضل طبق معمول بعد از نماز مغرب و عشا، دعا و نیایش شروع به صحبت کرد و باز هم مثل همیشه، عاشقانه و دلنشین حرف زد. از برادری و اخوّت میگفت و دلها را برای جشنی زیبا آماده میکرد، جشن پیمان برادری. وِلوِلهای عجیب به پا شد. رزمندگان دو به دو در کنار هم مینشستند و دستهایشان را به نشانه برادری در هم گره میکردند. بیشتر آنها شفاعت را به عنوان یکی از شروط ضمن عقد به عهده دیگری میگذاشتند.
در میان آن همه نجوا و زمزمه، ناگهان مشهدی حسن حیدری پیرمرد باصفایی که در بین همه از محبوبیت بسیاری برخوردار بود، از انتهای نماز خانه با دلی شکسته و با چاشنی طنز، حاج کمال فاضل را مخاطب قرار داد و گفت: «حاجی این بچّهها که ما را لایق برادری ندیدند، پس ما با کی پیمان برادری ببندیم؟» برای لحظهای، نمازخانه را سکوت فرا گرفت، سپس در میان لبخندهای رزمندگان، حاج کمال رو به مشهدی حسن گفت: «بیا جلو مشهدی حسن. بیا من و تو عقد اخوّت ببندیم.»
حاج کمال در حالی که تبسّم بر لب و غم در دل داشت، دستش را به سوی مشهدی حسن دراز کرد.
- بیا مشهدی حسن. مثل این که عقد ما دو تا را تو آسمانها بستهاند؟!
آنها در فاصله یک ساعت، یکی پس از دیگری در عملیّات والفجر ۸ با هم به سوی آسمانها پر کشیدند.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۵- رفاقت و مردمداری»؛، شهید سیّد کمال فاضل، ص ۱۳ و ۱۴٫ / مردان بیتکرار، ص ۲۷٫
پاسخ دهید