دو قبضه خمپاره داشتیم که باید کار یک توپخانهی کامل را میکردند. عراقیها از جنوب جزیره نفوذ کرده بودند و جاده میساختند تا جزیره را دور بزنند. نمیدانم چرا توپخانهی خودی تعطیل شده بود و ما مانده بودیم با همین دو خمپارهانداز. خمپارهها داغ میکردند و من یکی از بچّهها را مأمور کرده بودم که دائم آب بیاورد و بریزد رویشان.
برای کاری مجبور شدم بروم عقب. بین راه، یکی از ماشینهای سپاه را دیدم که کنار جاده مانده بود. زدم کنار و رفتم جلو، ببینم کمکی چیزی میخواهند یا نه.
جای سالم روی بدنهی ماشین نمانده بود. همه جایش یا ترکش خورده بود یا گلوله. آقا مهدی را از چند قدمی ماشین شناختم. تنها بود. نمیدانم شاید کس دیگری هم همراهش بوده، ولی وقتی من رسیدم، تنها بود. درِ ماشین را که باز کردم، دیدم پایش مجروح شده. عجب خونریزی هم داشت. از زانو به پایین رنگ شلوارش برگشته بود. سرخ شده بود.
گفتم: «حاجی بذار برسونمت پست امداد.»
گفت: «نه، امداد نمیخواد. اگه میخواهی زحمتی بکشی ببرم پای قبضهها.»
زیر بغلش را گرفتم و سوار ماشینش کردم. رفتیم پد جزیره. لولهی خمپارهاندازها سرخ شده بود. آب میریختیم روی لولهاش، ولی فایدهای نداشت.
به آقا مهدی گفتم: «میبینی وضعمون رو؟»
نمیدانم از خونریزی پایش بود یا از ناراحتی دیدن وضع و حال بچّهها، ولی رنگش پریده بود.
گفت: «امید همه اوّل به خداست بعد به شما. چند میلیون ایرانی چشمشون به همین قبضههاست. هر کاری میتونین بکنین، بعدش هم دیگه توکّل به خدا.»
با همان پای مجروحش، لنگ لنگان راه میرفت و به بچّهها سر میزد. ببیند کسی مشکلی چیزی نداشته باشد. من هم تمام مدّت، حواسم به پایش بود و نگران بودم.
بالأخره گفت: «خب بریم.»
گفتم: «کجا؟ بهداری؟»
گفت: «نه، زحمت بکش من رو بذار ستاد.»
میدانستم جر و بحث کردن با او فایدهای ندارد. سوار شدیم و راه افتادیم سمت ستاد لشکر. نمیدانم خواست خدا بود یا شانس من و آقا مهدی که وسط راه، درست کنار ماشینمان یک گلوله خورد. من مجروح شدم، درست از همان جایی که مهدی زخمی شده بود.
نگاهش کردم. عوض اینکه نگران باشد، چهرهاش باز شده بو. انگار به وضع و حال جفتمان میخندید. پوتین پای مجروحش را درآورد و داد به من. پوتینم کاملاً از بین رفته بود.
گفت: «این پای شما باشه، بهتره. من که دیگه کارم از این حرفها گذشته.»
سر و کلهی بچّهها پیدا شد. جفتمان رو گذاشتند ترک دوتا موتور و بردند بهداری. بالأخره زخمی شدن من این خیر را داشت که پای آقا مهدی را به بهداری باز کرد. پاهایمان را که پانسمان کردند، من برگشتم عقب. مهدی نماند. دوباره رفت سمت خط.
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: ابوالفضل سمیرانی
پاسخ دهید