نظیر شبهه اى که در مسئله صلح امام حسن هست در اینجا هم هست با اینکه ظاهر امر این است که اینها دو عمل متناقض و متضاد است ، زیرا امام حسن خلافت را رها کرد و به تعبیر تاریخ یا به تعبیر خود امام – تسلیم امر کرد یعنى کار را واگذاشت و رفت، و در اینجا قضیه برعکس است ، قضیه ، واگذارى نیست ، تحویل گرفتن است به حسب ظاهر . ممکن است به نظر اشکال برسد که پس ائمه چکار بکنند ؟ وقتى که کار را واگذار مى کنند مورد ایراد قرار مى گیرند ، وقتى هم که دیگران مى خواهند واگذار کنند و آنها مى پذیرند باز مورد ایراد قرار مى گیرند . پس ایراد در چیست ؟

ولى ایراد کنندگان وجهه نظرشان یک امرى است که مى گویند مشترکاست میان هر دو ، میان آن واگذار کردن به دیگران ، و این قبول کردن از دیگران در حال که دارند واگذار مى کنند . مى گویند در هر دو مورد نوعى سازش است ، آن واگذار کردن ، نوعى سازش بود با خلیفه وقت که به طور قطع به ناحق خلافت را گرفته بود ، و این قبول کردن – که قبول کردن ولایتعهد است – نیز بالاخره نوعى سازش است . کسانى که ایراد مى گیرند حرفشان این است که در آنجا امام حسن نباید تسلیم امر مى کرد و به این شکل سازش مى نمود بلکه باید مى جنگید تا کشته مى شد ، و در اینجا هم امام رضا نمى بایست مى پذیرفت و حتى اگر او را مجبور به پذیرفتن کرده باشند مى بایست مقاومت مى کرد تا حدى که کشته مى شد . حال ما مسئله ولایتعهد راکه یک مسئله تاریخى مهمى است تجزیه و تحلیل مى کنیم تا مطلب روشن شود . درباره صلح امام حسن قبلا تا حدودى بحث شد .
اول باید خود ماجرا را قطع نظر از مسئله حضرت رضا – که چرا ولایتعهدى را قبول کرد و به چه شکل قبول کرد – از نظر تاریخى بررسى کرد که جریان چه بوده است .

رفتار عباسیان با علویین
مأمون وارث خلافت عباسى است . عباسى ها از همان روز اولى که روى کار آمدند ، برنامه شان مبارزه کردن با علویون به طور کلى و کشتن علویین بود ، و مقدار جنایتى که عباسیان نسبت به علویین بر سر خلافت کردند از جنایاتى که امویین کردند کمتر نبوده و بلکه از یک نظر بیشتر بود ، منتها در مورد امویین چون فاجعه کربلا که طرف امام حسین استرخ مى دهد قضیه خیلى اوج مى گیرد والا منهاى مسئله امام حسین فاجعه هایى که اینها راجع به سایر علویین به وجود آوردند از فاجعه کربلا کمتر نبوده و بلکه زیادتر بوده است . منصور که دومین خلیفه عباسى است ، با علویین ، با اولاد امام حسن – که در ابتدا خودش با اینها بیعتکرده بود – چه کرد و چقدر از اینها را کشت و اینها را چه زندانهاى سختى برد که واقعا مو به تن انسان راست مى شود ، که عده زیادى از این سادات بیچاره را مدتى ببرند در یکزندانى ، آب به آنها ندهد ، نان به آنها ندهد ، حتى اجازه بیرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد ، به یکشکلى آنها را زجرکش کند و وقتى که میخواهد آنها را بکشد بگوید بروید آن سقف را روى سرشان خراب کنید .
بعد از منظور هم هر کدامشان که آمدند به همین شکل عمل کردند . در زمان خود مأمون پنج شش نفر امامزاده قیام کردند که « مروج الذهب مسعودى »و کامل ابن اثیر همه اینها را نقل کرده اند . در همان زمان مأمون و هارون هفت هشت نفر از سادات علوى قیام کردند . پس کینه و عدوات میان عباسیان و علویان یکمطلب کوچکى نیست . عباسیان به خاطر رسیدن به خلافت به هیچکس ابقاء نکردند ، احیانا اگر از خود عباسیان هم کسى رقیبشان مى شد فورا او را از بین مى بردند . ابومسلم اینهمه به اینها خدمت کرد ، همین قدر که ذره اى احساس خطر کردند کلکش را کندند . برامکه این همه به هارون خدمتکردند و این دو اینهمه نسبتبه یکدیگر صمیمیت داشتند که صمیمیت هارون و برامکه ضرب المثل تاریخ است [۱]، ولى هارون به خاطر یک امر کوچک از نظر سیاسى ، یکمرتبه کلک اینها را کند و فامیلشان را دود داد . خود همین جناب مأمون با برادرش امین در افتاد ، این دو برادر با هم جنگیدند و مأمون پیروز شد و برادرش را به چه وضعى کشت .
حال این خودش یک عجیبى استاز عجایب تاریخ که چگونه است که چنین مأمونى حاضر مى شود که حضرت رضا را از مدینه احضار کند ، دستور بدهد که بروید او را بیاورید ، بعد که مىآورند موضوع را به امام عرضه بدارد ، ابتدا بگوید خلافت رااز من بپذیرد [۲]، و در آخر راضى شود که با تو باید ولایتعهد را از من بپذیرى ، و حتى کار به تهدید برسد ، تهدیدهاى بسیار سخت . او در این کار چه انگیزه اى داشته ؟ و چه جریانى در کار بوده است ؟ تجزیه و تحلیل کردن این قضیه از نظر تاریخى خیلى ساده نیست .
جرجى زیدان در جلد چهارم « تاریخ تمدن» همین قضیه را بحث مى کند و خودش یک استنباط خاصى دارد که عرض خواهم کرد ، ولى یک مطلبرا اعتراف مى کند که بنى العباس سیاست خود را مکتوم نگاه مى داشتند حتى از نزدیکترین افراد خود و لهذا اسرار سیاست اینها مکتوم مانده است . مثلا هنوز روشن نیست که جریان ولایتعهد حضرترضا براى چه بوده است ؟ این جریان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفى نگاه داشته شده است.

مسئله ولایتعهد امام رضا و نقلهاى تاریخى
ولى بالاخره اسرار آنطور که باید مخفى بماند مخفى نمى ماند . از نظر ما که شیعه هستیم ، اسرار این قضیه تا حدود زیادى روشن است . در اخبار و روایات ما – یعنى در نقلهاى تاریخى که از طریق علماى شیعه رسیده است نه روایاتى که بگوئیم از ائمه نقل شده است – مثل آنچه که شیخ مفید در کتاب « ارشاد» نقل کرده و آنچه از او بیشتر – شیخ صدوق در کتاب « عیون اخبار الرضا»نقل کرده است ، مخصوصا در « عیون اخبار الرضا» نکاتبسیار زیادى از مسئله ولایتعهد حضرت رضا هست . قبل از این که به این تاریخهاى شیعى استناد کرده باشم ، در درجه اول کتابى از مدارک اهل تسنن را مدرکقرار مى دهم و آن ، کتاب « مقاتل الطالبین» ابوالفرج اصفهانى است. ابوالفرج اصفهانى از اکابر مورخین دوره اسلام است . او اصلا اموى و از نسل بنى امیه است ، و این از مسلمات مى باشد . در عصر آل بویه مى زیسته است ، و چون ساکن اصفهان بوده به نام « ابوالفرج اصفهانى» معروف شده است . این مرد ، شیعه نیست که بگوئیم کتابش را روى احساسات شیعى نوشته است ، مسلم سنى است ، و دیگر اینکه یک آدم خیلى با تقوایى هم نبوده که بگوییم روى جنبه هاى تقوایى خودش مثلا تحت تأثیر حقیقت ماجراقرار گرفته است . او صاحب کتاب« الاغانى»است . « اغانى» جمع « اغنیه» است ، و « اغنیه» یعنى آوازها . تاریخچه موسیقى را در دنیاى اسلام – و به تناسب تاریخچه موسیقى ، تاریخچه هاى خیلى زیاد دیگرى را در این کتاب که ظاهرا هجده جلد بزرگاست بیان کرده است . مى گویند « صاحب بن عباد» – که معاصر اوست – هر جا مى خواست برود یک یا چند بار کتاب با خودش مى برد ، وقتى کتاب ابوالفرج به دستش رسید گفت : « من دیگر از کتابخانه بى نیازم« . این کتاب آنقدر جامع و پر مطلب استکه با اینکه نویسنده اش ابوالفرج و موضوعش تاریخچه موسیقى و موسیقى دانها است افرادى از محدثین شیعه از قبیل مرحوم مجلسى و مرحوم حاج شیخ عباس قمى مرتب از کتاب اغانى ابوالفرج نقل مى کنند .
گفتیم ابوالفرج کتابى دارد که از کتب معتبره تاریخ اسلام شمرده شده به نام « مقاتل الطالبین» تاریخ کشته شدنهاى بنى ابى طالب « اولاد ابى طالب » . او در این کتاب ، تاریخچه قیامهاى علویین و شهادتها و کشته شدنهاى اولاد ابى طالب اعم از علویین و غیر علویین را – که البته بیشترشان علویین هستند – جمع آورى کرده است که این کتاب اکنون در دست است . در این کتاب حدود ده صفحه را اختصاص داده به حضرت رضا ، و جریان ولایتعهد حضرت رضا را نقل کرده ، که وقتى ما این کتاب را مطالعه مى کنیم مى بینیم با تاریخچه هایى که علماى شیعه به عنوان تاریخچه نقل کرده اند خیلى وفق مى دهد ، مخصوصا آنچه که در « مقاتل الطالبین»آمده با آنچه که در ارشاد مفید آمده – این دو را با هم تطبیق کردم – خیلى بهم نزدیک است ، مثل این است که یک کتاب باشند ، چون گویا سندهاى تاریخى هر دو به منابع واحدى مى رسیده است . بنابراین مدرک ما در این مسئله تنها سخن علماى شیعه نیست .
حال برویم سراغ انگیزه هاى مأمون ، ببینیم مأمون را چه چیز وادار کرد که این موضوع را مطرح کند ؟آیا مأمون واقعا به این فکر افتاده بود که کار را واگذار کند به حضرت رضا که اگر خودش مرد یا کشته شد خلافتبه خاندان علوى و به حضرت رضا منتقل شود ؟ اگر چنین اعتقادى داشت آیا این اعتقادش تا نهایت امر باقى مانده ؟ در این صورت باید قبول نکنیم که مأمون حضرت رضا را مسموم کرده ، باید حرفکسانى را قبول کنیم که مى گویند حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفتند . از نظر علماى شیعه این فکر که مأمون از اول حسن نیتداشت و تا آخر هم بر حسن نیت خود باقى بود مورد قبول نیست . بسیارى از فرنگى ها چنین اعتقادى دارند ، معتقدند که مأمون واقعا شیعه بود ، واقعا معتقد و علاقه مند به آل على بود .

مأمون و تشیع
مأمون عالمترین خلفا و بلکه شاید عالمترین سلاطین جهان است . در میان سلاطین جهان شاید عالمترى ، دانشمندتر و دانش دوست تر [۳]از مأمون نتوان پیدا کرد . و در اینکه در مأمون تمایل روحى و فکرى هم به تشیع بوده باز بحثى نیست ، چون مأمون نه تنها در جلساتى که حضرت رضا شرکت مى کردند و شیعیان حضور داشتند دم از تشیع مى زده است، در جلساتى که اهل تسنن حضور داشتند نیز چنین بوده است . ابن عبدالبر که یکى از علماى معروف اهل تسنن است این داستانى را که در کتب شیعه هست ، در آن کتاب معروفش نقل کرده است که روزى مأمون چهل نفر از اکابر علماى اهل تسنن در بغداد را احضار مى کند که صبح زود بیائید نزد من . صبح زود مىآید از آنها پذیرائى مى کند ، ومى گوید من مى خواهم با شما در مسئله خلافت بحث کنم . مقدارى از این مباحثه را آقاىمحمد تقىشریعتى در کتاب« خلافت و ولایت»نقل کرده اند . قطعا کمتر عالمى از علماى دین را من دیده ام که به خوبى مأمون در مسئله خلافت استدلال کرده باشد ، با تمام اینها در مسئله خلافت امیر المؤمنین مباحثه کرد و همه را مغلوب نمود .
در روایات شیعه هم آمده است ، ومرحوم آقا شیخ عباس قمى نیز در کتاب « منتهى الامال» نقل مى کند که شخصى از مأمون پرسید که تو تشیع را از کى آموختى ؟ گفت : از پدرم هارون . مى خواست بگوید پدرم هارون هم تمایل شیعى داشت . بعد داستان مفصلى را نقل مى کند ، مى گوید پدرم تمایل شیعى داشت ، به موسى بن جعفر چنین ارادت داشت ، چنین علاقه مند بود ، چنین و چنان بود ، ولى در عین حال با موسى بن جعفر به بدترین شکل عمل مى کرد . من یکوقت به پدرم گفتم تو که چنین اعتقادى درباره این آدم دارى پس چرا با او اینجور رفتار مى کنى ؟ گفت : الملک عقیم « مثلى است در عرب » یعنى ملک فرزند نمى شناسد تا چه رسد به چیز دیگر . گفت : پسرک من ! اگر تو که فرزند من هستى با من بر سر خلافت به منازعه برخیزى ، آن چیزى را که چشمانت در او هست از روى تنت بر مى دارم ، یعنى سرت را از تنتجدا مى کنم .
پس در اینکه در مأمون تمایل شیعى بوده شکى نیست ، منتها به او مى گویند « شیعه امام کش» . مگر مردم کوفه تمایل شیعى نداشتند و امام حسین را کشتند ؟ ! و در این که مأمون مرد عالم و علم دوستى بوده نیز شکى نیست و این سببشده که بسیارى از فرنگیها معتقد بشوند که مأمون روى عقیده و خلوص نیت ، ولایتعهد را به حضرت رضا تسلیم کرد و حوادث روزگار مانع شد ، زیرا حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفت و موضوع منتفى شد . ولى این مطلب البته از نظر علماى شیعه درست نیست ، قرائن هم بر خلافت آن است . اگر مطلب تا این مقدار صمیمى و جدى مى بود عکس العمل حضرت رضا در مسئله قبول ولایتعهد به این شکل نبود که بود . ما مى بینیم حضرت رضا قضیه را به شکلى که جدى باشد تلقى نکرده اند .

احتمال اول
نظر شیخ مفید و شیخ صدوق
فرض دیگر – که این فرض خیلى بعید نیست چون امثال شیخ مفید و شیخ صدوق آن را قبول کرده اند – این است که مأمون در ابتداى امر صمیمیت داشت ولى بعد پشیمان شد . در تاریخ هست – همین ابوالفرج هم نقل مى کند ، و شیخ صدوق مفصلترش را نقل مى کند ، شیخ مفید هم نقل مى کند – که مأمون وقتى که خودش این پیشنهاد را کرد گفت : زمانى برادرم امین مرا احضار کرد « امین خلیفه بود و مأمون با اینکه قسمتى از ملک به او واگذار شده بود ولیعهد هم بود » من نرفتم و بعد لشکرى فرستاد که مرا دست بسته ببرند . از طرف دیگر در نواحى خراسان قیامهایى شده بود و من لشکر فرستادم ، در آنجا شکست خوردند ، در کجا چنین شد و شکست خوردیم ، و بعد دیدم روحیه سران سپاه من هم بسیار ضعیف است ، براى من دیگر تقریبا جریان قطعى بود که قدرت مقاومت با برادرم را ندارم ومرا خواهند گرفت ، کت بسته تحویل او خواهند داد و سرنوشت بسیار شومى خواهم داشت . روزى بین خود و خداى خود توبه کردم – به آن کسى که با او صحبت مى کند اتاقى را نشان مى دهد ومى گوید – در همین اتاق دستور دادم که آب آوردند ، اولا بدن خودم را شستشو دادم ، تطهیر کردم « نمى دانم کنایه از غسل کردن است یا همان شستشوى ظاهرى » سپس دستور دادم لباسهاى پاکیزه سفید آوردند و در همین جا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار رکعت نماز بجا آوردم و بین خود و خداى خود عهد کردم « نذر کردم » که اگر خداوند مرا حفظ و نگهدارى کند و بر برادرم پیروز گرداند ، خلافت را به کسانى بدهم که حق آنهاست ، و این کار را با کمال خلوص قلبکردم . از آن به بعد احساس کردم که گشایشى در کار من حاصل شد ، بعد از آن در هیچ جبهه اى شکست نخوردم ، در جبهه سیستان افرادى را فرستاده بودم ، خبر پیروزى آنها آمد ، بعد طاهربن الحسین را فرستادم براى برادرم ، او هم پیروز شد ، هى پیروزى و پیروزى ، و من چون از خدا این استجابت دعا را دیدم مى خواهم به نذرى که کردم و به عهدى که کردم وفا کنم .
شیخ صدوق و دیگران قبول کرده اند ، مى گویند قضیه همین است ، انگیزه مأمون فقط همین عهد و نذرى بود که در ابتدا با خدا کرده بود . این یک احتمال .

احتمال دوم
احتمال دیگر این است که اساسا مأمون در این قضیه اختیارى نداشته ، ابتکار از مأمون نبوده ، ابتکار از فضل بن سهل ذوالریاستین وزیر مأمون بوده است [۴]که آمد به مأمون گفت : پدران تو با آل على بد رفتار کردند ، چنین کردند چنان کردند ، حالا سزاوار استکه تو افضل آل على را که امروز على بن موسى الرضا است بیاورى و لایتعهد را به او واگذار کنى ، و مأمون قلبا حاضر نبود اما چون فضل این را خواسته بود چاره اى ندید .
باز بنابراین فرض که ابتکار از فضل بود ، فضل چرا این کار را کرد ؟ آیا فضل شیعى بود ؟ روى اعتقاد به حضرت رضا این کار را کرد ؟ یا نه ، او روى عقاید مجوسى خود باقى بود ، خواست عجالتا خلافت را از خاندان عباسى بیرون بکشد ، و اصلا مى خوا ست با اساس خلافت بازى کند ، و بنابراین با حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود ، و لهذا اگر نقشه هاى فضل عملى مى شد خطرش بیشتر از خلافت خود مأمون بود چون مأمون بالاخره هر چه بود یک خلیفه مسلمان بود ولى اینها شاید مى خواستند اساسا ایران را از دنیاى اسلام مجزا کنند و ببرند به سوى مجوسیت .
اینها همه سؤال استکه عرض مى کنم ، نمى خواهم بگویم که تاریخ یک جواب قطعى به اینها مى دهد .

نظر جرجى زیدان
جرجى زیدان یکى از کسانى است که معتقد است ابتکار از فضل بن سهل بود ، ولى همچنین معتقد است که فضل بن سهل شیعى بود و روى اعتقاد به حضرت رضا چنین کارى را کرد . ولى این حرف هم حرف صحیح و درستى نیست زیرا با تواریخ تطبیق نمى کند . اگر فضل بن سهل آنچنان صمیمى مى بود و واقعا مى خواست تشیع را بر تسنن پیروزى بدهد عکس العمل حضرت رضا در مقابل ولایتعهد اینجور نبود که بود ، و بلکه در روایات شیعه و در تواریخ شیعه زیاد آمده است که حضرت رضا بافضل بن سهل سخت مخالف بود و بلکه بیشتر از آن که با مأمون مخالف بود با فضل بن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را یک خطر به شمار مىآورد و گاهى به مأمون هم مى گفت که از این بترس ، این و برادرش بسیار خطرناکند ، و نیز دارد که فضل بن سهل نیز علیه حضرت رضا خیلى سعایت مى کرد .
پس تا اینجا ما دو احتمال ذکر کردیم : یکى اینکه ابتکار از مأمون بود و مأمون صمیمیت داشت به خاطر آن نذر و عهدى که کرده بود ، حال یا بعدها منحرف شد ، که شیخ صدوق و دیگران این نظر را قبول کرده اند ، و یا به صمیمیت خودش تا آخر باقى ماند ، که بعضى از مستشرقین اینطور عقیده دارند . دوم اینکه اصلا ابتکار از مأمون نبود ، ابتکار از فضل بن سهل بود ، که برخى گفته اند فضل شیعى و صمیمى بود ، و بعضى مى گویند : نه ، فضل سوء نیتخطرناکى داشت.

احتمال سوم
الف . جلب نظر ایرانیان
احتمال دیگر این است که ابتکار از خود مأمون بود و مأمون از اول صمیمیت نداشت و به خاطر یک سیاست ملکدارى این موضوع را در نظر گرفت . آن سیاست چیست؟ بعضى گفته اند جلبنظر ایرانیها ، چون ایرانیها عموما تمایلى به تشیع و خاندان على « ع » داشتند و از اول هم که علیه عباسیها قیام کردند تحت عنوان « الرضا « یا الرضى » من آل محمد» قیام کردند و لهذا به حسب تاریخ – نه به حسبحدیث – لقب« رضا»را مأمون به حضرت رضا داد ، یعنى روزى که حضرت را به ولایتعهد نصبکرد گفت که بعد از این ایشان را به لقب « الرضا» بخوانید ، مى خواستآن خاطره ایرانیها را از حدود نود سال پیش که تحتعنوان « الرضا من آل محمد» یا « الرضى من آل محمد»قیام کردند زنده کند که ببینید ! من دارم خواسته هشتاد نود ساله شما را احیاء مى کنم ، آن کسى که شما مى خواستید من او را آوردم ،و با خودگفتفعلا ما آنها را راضى مى کنیم ، بعدها فکر حضرت رضا را مى کنیم . و این مسأله هم هست که مأمون یک جوان بیست و هشت ساله و کمتر از سى ساله است ، و حضرت رضا سنشان در حدود پنجاه سال است « و به قول شیخ صدوق و دیگران حدود چهل و هفت سال ، که شاید همین حرف درست باشد » . مأمون پیش خود مى گوید : به حسب ظاهر ، ولایتعهدى این آدم براى من خطرى ندارد ، حداقل بیست سال از من بزرگتر است ، گیرم که این چند سال هم بماند ، او قبل از من خواهد مرد .
پس یک نظر هم این است که گفته اند طرح مسئله ولایتعهدى حضرت رضا سیاست مأمون بود ، ابتکار از خود مأمون بود و او نظر سیاسى داشت و آن ، آرام کردن ایرانیها و جلب نظر آنها بود .

ب . فرو نشاندن قیامهاى علویان
بعضى براى این سیاست مأمونعلت دیگرى گفته اند و آن فرونشاندن قیامهاى علویین است . علویون خودشان یک موضوعى شده بودند ، هر چند سال یکبار – و گاهى هر سال – از یک گوشه مملکت یک قیامى مى شد که در رأس آن یکى از علویون بود . مأمون براى اینکه علویین را راضى کند و آرام نگاه دارد و یا لااقل در مقابل مردم خلع سلاح کرده باشد دست به این کار زد . وقتى که رأس علویون را بیاورد در دستگاه خودش ، قهرا آنها مى گویند پس ما هم سهمى در این خلافت داریم ، حالا که سهمى داریم برویم آنجا ، کما اینکه مأمون خیلى از اینها را بخشید با اینکه از نظر او جرمهاى بزرگى مرتکب شده بودند ، از جمله « زید النار» برادر حضرت رضا را عفو کرد . با خود گفت بالاخره راضى شان کنم و جلوى قیامهاى اینها را بگیرم . در واقع خواست یک سهم به علویین در خلافت بدهد که آنها آرام شوند ، و بعد هم مردم دیگر را از دور آنها متفرق کند ، یعنى علویین را به این وسیله خلع سلاح نماید که دیگر هر جا بخواهند بروند دعوت کنند که ما مى خواهیم علیه خلیفه قیام کنیم ، مردم بگویند شما که الان خودتان هم در خلافتسهیم هستید ، حضرت رضا که الان ولیعهد است ، پس شما علیه حضرت رضا مى خواهید قیام کنید ؟ !

ج . خلع سلاح کردن حضرت رضا
احتمال دیگر در باب سیاست مأمون که ابتکار از خودش بوده و سیاستى در کار بوده ، مسئله خلع سلاح کردن خود حضرت رضا است و این در روایاتما هست که حضرت رضا روزى به خود مأمون فرمود : « هدف تو این است» . مى دانید وقتى افرادى که نقش منفى و نقش انتقاد را دارند به یکدستگاه انتقاد مى کنند ، یک راه براى اینکه آنها را خلع سلاح کنند این است که به خودشان پست بدهند ، بعد اوضاع و احوال هر چه که باشد ، وقتى که مردم ناراضى باشند آنها دیگر نمى توانند از نارضایى مردم استفاده کنند و بر عکس ، مرد ناراضى علیه خود آنها تحریک مى شوند ، مردمى که همیشه مى گویند خلافت حق آل على است ، اگر آنها خلیفه شوند دنیا گلستان خواهد شد ، عدالت اینچنین بر پا خواهد شد . و از این حرفها مأمون خواست حضرترضا را بیاورد در منصب ولایتعهد تا بعد مردم بگویند : نه ، اوضاع فرقى نکرد ، چیزى نشد ، و یا آل على « ع » را متهم کند که اینها تا دستخودشان کوتاه است این حرفها را مى زنند ولى وقتى که دست خودشان هم رسید دیگر ساکت مى شوند و حرفى نمى زنند .
بسیار مشکل است که انسان از دیدگاه تاریخ بتواند از نظر مأمون به یک نتیجه قاطع برسد . آیا ابتکار مأمون بود ؟ ابتکار فضل بود ؟ اگر ابتکار فضل بود روى چه جهت ؟ و اگر ابتکار مأمون بود آیا حسن نیت داشت یا حسن نیت نداشت؟ اگر حسن نیت داشت در آخر برگشت یا برنگشت ؟ و اگر حسن نیت نداشت سیاستش چه بود ؟ اینها از نظر تاریخ ، امور شبهه ناکى است . البته اغلب اینها دلائلى دارد ولى یک دلائلى که بگوئیم صد در صد قاطع است نیست و شاید همان حرفى که شیخ صدوق و دیگران معتقدند درست باشدگو اینکه شاید با مذاق امروز شیعه خیلى سازگار نباشد که بگوییم مأمون از اول صمیمیتداشت ولى بعدها پشیمان شد ، مثل همه اشخاص ، در وقتى کهدچار سختى مى شوند تصمیمى مبنى بر بازگشتبه حق مى گیرند اما وقتى رهائى مى یابند تصمیم خود را فراموش مى کنند: فاذا رکبوا فى الفلک دعوا الله مخلصین له الذین فلما نجیهم الى البر اذا هم یشرکون [۵] . قرآن نقل مى کند که افرادى وقتى در چهار موجه دریا گرفتار مى شوند خیلى خالص و مخلص مى شوند ، ولى هنگامى که بیرون آمدند تدریجا فراموش مى کنند . مأمون هم در آن چهار موجه گرفتار شده بود ، این نذر را کرد ، اول هم تصمیم گرفت به نذرش عمل کند ولى کم کم یادش رفت و درست از آن طرف برگشت .
بهتر این است که ما مسئله را از وجهه حضرت رضا بررسى کنیم . اگر از این وجهه بررسى کنیم ، مخصوصا اگر مسلمات تاریخ را در نظر بگیریم ، به نظر من بسیارى از مسائل مربوط به مأمون هم حل مى شود .

مسلمات تاریخ
۱ .
احضار امام از مدینه به مرو
یکى از مسلمات تاریخ این است که آوردن حضرت رضا از مدینه به مرو ، با مشورت امام و با جلب نظر قبلى امام نبوده است . یک نفر ننوشته که قبلا در مدینه مکاتبه یا مذاکره اى با امام شده بود که شما را براى چه موضوعى مى خواهیم و بعد هم امام به خاطر همان دعوتى که از او شده بود و براى همین موضوع معین حرکت کرد و آمد . مأمون امام را احضار کرد بدون اینکه اصلا موضوع روشن باشد . در مرو براى اولین بار موضوع را با امام در میان گذاشت . نه تنها امام را ، عده زیادى از آل ابى طالب را دستور داد از مدینه ، تحت نظر و بدون اختیار خودشان حرکت دادندو به مرو آوردند . حتى مسیرى که براى حضرت رضا انتخاب کرد یک مسیر مشخصى بود که حضرت از مراکز شیعه نشین عبور نکند ، زیرا از خودشان مى ترسیدند . دستور داد که حضرت را از طریق کوفه نیاورند ، از طریق بصره و خوزستان و فارس بیاورند به نیشابور . خط سیر را مشخص کرده بود . کسانى هم که مأمور این کار بودند از افرادى بودند که فوق العاده با حضرترضا کینه و عداوت داشتند ، و عجیب این است که آن سردارى که مأمور این کار شد به نام « جلودى» یا « جلودى» « ظاهرا عرب هم هست » آنچنان به مأمون وفادار بود و آنچنان با حضرت رضا مخالف بود که وقتى مأمون در مرو قضیه را طرح کرد او گفت من با این کار مخالفم . هر چه مأمون گفت : خفه شو ، گفت: من مخالفم . او و دو نفر دیگر به خاطر این قضیه به زندان افتادند و بعد هم به خاطر همین قضیه کشته شدند ، به این ترتیب که روزى مأمون اینها را احضار کرد ، حضرت رضا وعده اى ا ز جمله فضل بن سهل ذوالریاستین هم بودند ، مجددا نظرشان را خواست ، تمام اینها در کمال صراحت گفتند ما صددرصد . مخالفیم ، و جواب تندى دادند . اولى را گردن زد . دومى را خواست . او مقاومت کرد . وى را نیز گردن زد . به همین « جلودى» رسید[۶]. حضرت رضا کنار مأمون نشسته بودند . آهسته به او گفتند : از این صرفنظر کن . جلودى گفت : یا امیرالمؤمنین ! من یک خواهش از تو دارم ، تو را به خدا حرف این مرد را درباره من نپذیر . مأمون گفت : قسمت عملى است که هرگز حرف او را درباره ات نمى پذیرم . « او نمى دانست که حضرت شفاعتش را مى کند » . همانجا گردنش را زد . به هر حال حضرت رضا را با این حال آوردند و وارد مرو کردند . تمام آل ابى طالب را در یک محل جاى دادند و حضرت رضا را در یک جاى اختصاصى ، ولى تحت نظر و تحت الحفظ ، و در آنجا مأمون این موضوع را با حضرت در میان گذاشت . و این یک مسئله که از مسلمات تاریخ است .

۲ .
امتناع حضرت رضا
گذشته از این مسأله که این موضوع در مدینه با حضرت در میان گذاشته نشد ، در مرو که در میان گذاشته شد حضرت شدیدا ابا کرد . همین ابوالفرج در « مقاتل الطالبین» نوشته است که مأمون ، فضل بن سهل و حسن بن سهل را فرستاد نزد حضرت رضا و این دو ، موضوع را مطرح کردند . حضرت امتناع کرد و قبول نمى کرد . آخرش گفتند : چه مى گویى ؟ ! این قضیه اختیارى نیست ، ما مأموریت داریم که اگر امتناع کنى همین جا گردنت را بزنیم . « و علماى شیعه مکرر این را نقل کرده اند » بعد مى گوید : باز هم حضرتقبول نکرد . اینها رفتند نزد مأمون . بار دیگر خود مأمون با حضرت مذاکره کرد و باز تهدید به قتل کرد . یکدفعه هم گفت : چرا قبول نمى کنى [۷] ؟ ! مگر جدت على بن ابى طالب در شورا شرکت نکرد ؟ ! مى خواست بگوید که این با سنت شما خاندان هم منافات ندارد ، یعنى وقتى على « ع » آمد در شورا شرکت کرد و در امر انتخاب خلیفه دخالت نمود معنایش این بود که عجالتا از حقى که از جانب خدا براى خودش قائل بود صرف نظر کرد و تسلیم اوضاع شد تا ببیند شرایط و اوضاع از نظر مردمى چطور است ؟ کار به او واگذار مى شود یا نه ؟ پس اگر شورا خلافت را به پدرت على مى داد قبول مى کرد ، تو هم باید قبول کنى . حضرت آخرش تحتعنوان تهدید به قتل که اگر قبول نکند کشته مى شود قبول کرد . البته این سؤال براى شما باقى است که آیا ارزش داشت که امام بر سر یک امتناع از قبول کردن ولایتعهد کشته شود یا نه ؟ آیا این نظیر بیعتى است که یزید از امام حسین مى خواستیا نظیر آن نیست؟ که این را بعد باید بحث کنیم .

۳ .
شرط حضرت رضا
یکى دیگر از مسلمات تاریخ این است که حضرت رضا شرط کرد و این شرط را هم قبولاند که من به این شکل قبول مى کنم که در هیچ کارى مداخله نکنم و مسؤولیت هیچ کارى را نپذیرم . در واقع مى خواست مسؤولیت کارهاى مأمون را نپذیرد و به قول امروزیها ژست مخالفترا و اینکه ما و اینها به هم نمى چسبیم و نمى توانیم همکارى کنیم حفظ کند و حفظ هم کرد . ( البته مأمون این شرط را قبول کرد) . لهذا حضرت حتى در نماز عید شرکت نمى کرد تا آن جریان معروف رخ داد که مأمون یکنماز عیدى از حضرت تقاضا کرد ، امام فرمود : این بر خلاف عهد و پیمان من است ، او گفت : اینکه شما هیچ کارى را قبول نمى کنید مردم پشت سر ما یک حرفهایى مى زنند ، باید شما قبول کنید ، و حضرتفرمود : بسیار خوب، این نماز را قبول مى کنم ، که به شکلى هم قبول کرد که خود مأمون و فضل پشیمان شدند وگفتند اگر این برسد به آنجا انقلاب مى شود ، آمدند جلوى حضرت را گرفتند و ایشان را از بین راه برگرداندند و نگذاشتند که از شهر خارج شوند .

۴ .
طرز رفتار امام پس از مسئله ولایتعهدى
مسئله دیگر که این هم باز از مسلمات تاریخ است ، هم سنى ها نقل کرده اند و هم شیعه ها ، هم ابوالفرج نقل مى کند و هم در کتابهاى ما نقل شده است ، طرز رفتار حضرت است بعد از مسأله ولایتعهدى . مخصوصا خطابه اى که حضرت در مجلس مأمون در همان جلسه ولایتعهدى مى خواند عجیب جالب است. به نظر من حضرت با همین خطبه یک سطر و نیمى – که همه آن را نقل کرده اند – وضع خودش را روشن کرد . خطبه اى مى خواند ، در آن خطبه نه اسمى از مأمون مى برد و نه کوچکترین تشکرى از او مى کند . قاعده اش این است که اسمى از او ببرد و لااقل یک تشکرى بکند .
ابوالفرج مى گوید بالاخره روزى را معین کردند و گفتند در آن روز مردم باید بیایند با حضرت رضا بیعت کنند . مردم هم آمدند . مأمون براى حضرت رضا در کنار خودش محلى و مجلسى قرار داد و اول کسى را که دستور داد بیاید با حضرت رضا بیعت کند پسر خودش عباس بن مأمون بود . دومین کسى که آمد یکى از ساداتعلوى بود . بعد به همین ترتیب گفت یک عباسى و یک علوى بیایند بیعت کنند و به هر کدام از اینها هم جایزه فراوانى مى داد و مى رفتند . وقتى آمدند براى بیعت ، حضرت دستش را به شکل خاصى رو به جمعیت گرفت . مأمون گفت : دستترا دراز کن تا بیعت کنند . فرمود : نه ، جدم پیغمبر هم اینجور بیعتمى کرد ، دستش را اینجور مى گرفت و مردم دستشان را مى گذاشتند به دستش . بعد خطبا و شعرا ، سخنرانان و شاعران – اینها که تابع اوضاع و احوال هستند آمدند و شروع کردند به خطابه خواندن ، شعر گفتن ، در مدح حضرت رضا سخن گفتن ، در مدح مأمون سخن گفتن ، و از این دو نفر تمجید کردن ، بعد مأمون به حضرترضا گفت : قم فاخطب الناس و تکلم فیهم . برخیز خودت برا ى مردم سخنرانى کن . قطعا مأمون انتظار داشتکه حضرتدر آنجا یک تأییدى از او و خخافتش بکنند . حضرت بر خاست و در یک سطر و نیم فقط ، صحبت کرد که جملاتش در واقع ایراد به تمام کارهاى آنها بود . مضمونش این است : ما ( یعنى ما اهل بیت ، ما ائمه ) حقى داریم بر شما مردم به اینکه ولى امر شما باشیم: « ان لنا حقا بولایه امرکم » . معنایش این است که این حق اصلا مال ما هست و چیزى نیست که مأمون بخواهد به ما واگذار کند . « و لکم علینا من الحق» ( عین عبارت یادم نیست ) [۸]و شما در عهده ما حقى دارید . حق شما این است که ما شما را اداره کنیم . و هرگاه شما حق ما را به ما دادید – یعنى هر وقت شما ما را به عنوان خلیفه پذیرفتید – بر ما لازم مى شود که آن وظیفه خودمان را درباره شما انجام دهیم ، والسلام« . دو کلمه : « ما حقى داریم و آن خلافت است ، شما حقى دارید به عنوان مردمى که خلیفه باید آنها را اداره کند ، شما مردم باید حق ما را به ما بدهید ، و اگر شما حق ما را به ما بدهید ما هم در مقابل شما وظیفه اى داریم که باید انجام دهیم ، و وظیفه خودمان را انجام مى دهیم». نه تشکرى از مأمون و نه حرف دیگرى ، و بلکه مضمون بر خلاف روح جلسه و لایتعهدى است . بعد هم این جریان همین طور ادامه پیدا مى کند ، حضرت رضا یک ولیعهد به اصطلاح تشریفاتى است که حاضر نیست در کارها مداخله کند و در یکمواردى هم که اجبارا مداخله مى کند به شکلى مداخله مى کند که منظور مأمون تأمین نمى شود ، مثل همان قضیه نماز عید خواندن .


 منبع: سخن تاریخ


[۱] البته نمى خواهم مثل خیلى از به اصطلاح ایران پرستان از برامکه دفاع کنم چون ایرانى هستند . آنها هم در ردیف همینها بودند ، برامکه هم با خلفایى مثل هارون از نظر روحى و از نظر انسانى کوچکترین تفاوتى نداشتند .

[۲] البته این از نظر همه تواریخ قطعى نیست ولى در بسیارى از تواریخاینطور است .

[۳] نه به معنى مشوق علما .

[۴] مأمون وزیرى دارد به نام فضل بن سهل . دو برادرند : حسن بن سهل و فضل بن سهل . این دو ، ایرانى خالص و مجوسى الاصل هستند . در زمان برامکه که نسل قبل بوده اند – فضل بن سهل که با هوش وزرنگ و تحصیلکرده بود و مخصوصا از علم نجوم اطلاعاتى داشت آمد به دستگاه برامکه و به دستآنها مسلمان شد . « بعضى گفته اند پدرشان مسلمان شد و بعضى گفته اند نه ، خود اینها مجوسى بودند همانجا مسلمان شدند » . بعد کارش بالا گرفت ، رسید به آنجا که وزیر مأمون شد و دو منصب را در آن واحد اشغال کرد ، اولا وزیر بود « وزیر آنوقت مثل نخست وزیر امروز بود ، یعنى همه کاره بود ، چون هیئت وزراء که نبود ، یک نفر وزیر بود که بعد از خلیفه قدرتها در اختیار او بود » و علاوه بر این ، به اصطلاح امروز رئیس ستاد و فرمانده کل ارتش بود . این بود که به او « ذوالریاستین« مى گفتند ، هم داراى منصب وزارت و هم داراى فرماندهى کل قوا . لشکر مأمون ، همه ، ایرانى هستند « عرب در این سپاه بسیار کم است» چون مأمون در خراسان بود ، جنگ امین و مأمون هم جنگ عرب و ایرانى بود ، اعراب طرفدار امین بودند و ایرانیها و بالاخص خراسانیها « مرکز ، خراسان بود » طرفدار مأمون . مأمون از طرف مادر ایرانى است . مسعودى ، هم در « مروج الذهب« و هم در « التنبیه والاشراف« نوشته است و دیگران هم نوشته ا ند که « مادر مأمون یک زن بادقیسى بود« . کار به جایى رسید که فضل بن سهل بر تمام اوضاع مسلط شد و مأمون را به صورت یک آلت بلا اراده در آورد

[۵] سوره عنکبوت ، آیه ۶۵ .

[۶] جلودى یک سابقه بسیار بدى هم داشت و آن این بود که در قیام یکى از علویین که در مدینه قیام کرده و بعد مغلوب شده بود ، هارون ظاهرا به همین جلودى دستور داده بود که برو در مدینه تمام اموال آل ابى طالب را غارت کن ، حتى براى زنهاى اینها زیور نگذار ، و جز یکدست لباس ، لباسهاى اینها را از خانه هاشان بیرون بیاور ، آمد به خانه حضرت رضا . حضرت دم در را گرفت و فرمود من راه نمى دهم . گفت : من مأموریت دارم ، خودم باید بروم لباس از تن زنها بکنم و جز یکدست لباس برایشان نگذارم . فرمود : هر چه که تو مى گویى من حاضر مى کنم ولى اجازه نمى دهم داخل شوى . هر چه اصرار کرد حضرت اجازه نداد . بعد خود حضرتبه زنها فرمود : هر چه د ارید به او بدهید که برود ، و او لباسها و حتى گوشواره و النگوى آنها را جمع کرد و رفت .

[۷] آنها خودشان مى دانستند که ته دلها چیستو حضرترضا چرا قبول نمى کند . حضرت رضا قبول نمى کرد چون خود حضرت هم بعدها به مأمون فرمود : تو مال چه کسى را دارى مى دهى ؟ ! این مسئله براى حضرت رضا مطرح بود که مأمون مال چه کسى را دارد مى دهد ؟ و قبول کردن این منصب از وى به منزله امضاى اوست . اگر حضرت رضاى خلافت را من جانب الله حق خودش مى داند ، به مأمون مى گوید تو حق ندارى مرا ولى عهد کنى ، تو باید واگذار کنى بروى و بگویى من تاکنون حق نداشتم ، حق تو بوده ، و شکل واگذارى قبول کردن توست ، و اگر انتخاب خلیفه به عهده مردم است باز به او چه مربوط ؟ !

[۸] در بحار الانوار ، ج ۴۹ ص ۱۴۶ ، عبارت چنین است : | لنا علیکم حق برسول الله « ص » ، و لکم علینا حق به ، فاذا انتم ادیتم الینا ذلک وجب علینا الحق لکم