وقتی مهدی به دنیا آمد، وضع مالیمان خیلی خوب نبود. از همان بچّگی یاد گرفت که کار کند، زحمت بکشد. لطف خدا بود که آن شرایط برایمان پیش بیاید و مهدی بچّهی نازپروردهای بار نیاید. کمک حالم بود. با آنکه مدرسه میرفت، روزی چند ساعت میآمد دم مغازه کمک من. توی خانه هم به مادرش کمک میکرد. اگر خریدی داشتند، حتّی اگر بهش نمیگفتند، باز هم زنبیل را برمیداشت و میرفت. نسبت به کوچکترین کارها احساس مسئولیت میکرد.
به قرآن خواندن هم علاقهی زیادی داشت. پنج سالش بود که میدیدم وقتی مادرش روی سجاده قرآن باز میکند، میرود و مینشیند کنارش و به کلمات قرآن نگاه میکند؛ به قرآن خواندن مادرش. همین شد که زود یاد گرفت. خوب و روان قرآن میخواند. صدایش هم خوب بود. وقتی که بزرگتر شد، هر وقتی که پیدا میکرد، زود قرآن را از جیبش درمیآورد و میخواند، حتّی اگر پنج دقیقه وقت داشت. یاد گرفت نماز شب بخواند. تا آخر عمرش ندیدم یک شب نخواند.
میخواستیم برویم مسافرت. چند وقت قبلش، دزد خانهمان را زده بود. میترسیدیم خانه را تنها بگذاریم. به شاگرد مغازه گفتم شبها برود توی خانه بخوابد. او میگوید: «آخرهای شب زنگ خانه رو زدند. رفتم در رو باز کنم، دیدم مهدی و چندتا از دوستاش از جبهه اومدن. اومدن تو و شامی خوردند و چون خسته بودند زود خوابشون برد. دم دمهای سحر صدایی شبیه ناله شنیدم. اوّل اعتنا نکردم. باز هم صدا رو شنیدم رفتم ببینم از کجاست. دیدم مهدی توی ایوان سجاده پهن کرده و رفته به سجده و داره ناله میکنه، گریه میکنه. توی آن هوا، وسط زمستان.»
از دوستانش هم شنیدهام آنقدر با خلوص و دل صاف نماز شب میخوانده که بیشتر بسیجیهای لشکر را نماز شبخوان کرده بود. خب، به فرماندهشان نگاه میکردند. ما که نمیدانستیم فرماندهی لشکر است. اصلاً نمیدانستیم توی جبهه کارهای است. فکر میکردیم مثل همه، مثل دوستانش یک بسیجی ساده است.
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: عبد الرزاق زین الدّین (پدر)
پاسخ دهید