سال ۶۰ بود، زمانی که نیروها بسیج شدند تا جادهی «بانه – سردشت» را پاکسازی کنند. جمعی از نیروهای آموزشی و پاسداران پادگان آموزشی شهدای کرمانشاه هم آمده بودند. شهید بزرگوار «کاوه» هم در آن عملیات حضور داشت.
در آن طرف، روستایی است به نام «کوه خان.» من فرماندهی گروهان آنجا بودم.
شب عملیات، ما را به عنوان مسؤول مقر با تعدادی از نیروها نگه داشتند. نیروهای ارتش هم، چون فرماندهان آنها هدایت توپخانهی عملیات را انجام میدادند، در آنجا حضور داشتند.
ساعت حدود یازده و نیم شب بود که دیدم سنگر بالای فرماندهی خالی است. به دنبال کسی میگشتم که بیاید و او را بگذارم در آنجا نگهبانی دهد. هر چه گشتم، کسی را پیدا نکردم. نیروهای توی روستا پراکنده بودند. آخرش مجبور شدم داد بزنم:«بابا یک مسلمون پیدا نمیشه بره نگهبانی بده؟ این پست خالیه!»
کسی جواب نداد. چند بار تکرار کردم تا این که سایهای در تاریکی شب پیدا شد. نمیدانستم سایهی کیست. دوست است یا دشمن. سایه نزدیک شد و گفت: «برادر خودت را خسته نکن و بگو ببینم چی می خواهی؟»
صدایش گرم و گیرا بود، کمی قوّت گرفتم و قضیه را گفتم.
گفت: «کجاست؟ آن سنگر کجاست؟»
گفتم: «این بالاست، سنگر فرماندهیه.»
از نردبانی که به دیوار آنجائی که تکیه داده بودیم. بالا رفت. کمی خیالم راحت شد. نصف شب اگر چه قدری دلم شور میزد، اما با آن حال میرفتم در روستا گشتی میزدم و برمیگشتم و هر بار که میآمدم، او را می دیدم که درآن بالا ایستاده و با چراغ قوه، کتابی توی دستش گرفته است، دارد میخواند. حالا قرآن بود، کتاب دعا بود یا چیز دیگر، نمیدانم. چون روستا در تاریکی فرو رفته بود و اگر دقت هم میکردم، متوجه چیزی نمیشدم.
او تا صبح در آن بالا نگهبانی داد. موقع نماز صبح شد، رفتم سراغش و صدایش کردم: «برادر، برادر!»
پاسخ داد. گفتم: «موقع نمازه، تعویض پست کن و بیا نمازت را بخوان.»
گفت: «نه لازم نیست، من همین جا نمازم را میخوانم.»
آن روز گذشت. فردای آن روز «قمی» آمد و گفت: «تا میتوانی خودت را به برادر کاظمی نشون نده!»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «چون از دستت خیلی ناراحته.»
- »به خاطر چی؟»
- »به خاطر کار دیشب!»
گفتم: «مگر من دیشب چه کاری کردم که ایشان عصبانیه؟»
گفت: «میخواستی چه کار کنی مؤمن! دیشب تا صبح حاجی را آن بالا نگه داشتی و حالا میگی چه کار کردم؟»
تازه متوجّه شدم که چه دسته گلی به آب دادم! با خودم گفتم: «اگر اعدامم کنن، حق دارن!»
دو –سه روزی خودم را به بروجردی نشان نمیدادم، تا اینکه یک روز مرا دید. دست گذاشت روی شانهام و گفت: «برادر حیدری! چند روزیه که ما را تحویل نمیگیری. نکنه از ما ناراحتی؟»
دوباره گفت: «نبینم از ما دلخور باشی!»
گفتم: «حاجی! بابت آن شب خجالت میکشم به صورتت نگاه کنم!»
رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۱۱۴ تا ۱۱۷٫ / چون کوه با شکوه، صص ۱۲۶ – ۱۲۷٫
پاسخ دهید