تیرماه ۶۱، پس از عملیّات بیت المقدّس، رضا به اصرار خانواده راضی شد به خواستگاری. آمدند خانه‌ی ما، آقا رضا پایش در گچ بود. او خواسته‌هایش را برای زندگی، خیلی صریح بیان کرد. گفت: «من یک سپاهی ساده هستم و در زندگی هیچ چیزی از خودم و برای خودم ندارم. حقوق کمی را هم که می‌گیرم، این طرف و آن طرف خرج می‌شود. بنابراین نمی‌توانم به دروغ قول بدهم که خواسته‌های شما را در زندگی برآورده خواهم کرد.» من هم با توجّه به خصوصیاتی که از او شنیده بودم، گفتم: «ما را دست کم نگیرید. هر چه باشد، ما هم این راه را پذیرفته‌ایم و به دنبال شما خواهیم بود. نه تنها دنبال شما، دنبال هر کس که در طریق اسلام و امام حرکت می‌کند. در این راه هر سختی، مصیبت و حتی بلا که باشد، اگر خدا قبول کند، به جان می‌پذیرم، چرا که مسلمان بودن به این سادگی‌ها نیست و انسان باید مسلمانی‌اش را ثابت کند.»

خانواده‌ام هم از او خوششان آمده بود. بعد از شهادت رضا برادرش تعریف کرد: «رضا به ما گفت از شما نمی‌گذرم اگر به خانواده‌ی آن‌ها بگویید من در جبهه چه کاره هستم. چون برای من خیلی مهم است فردی را که برای زندگی انتخاب می‌کنم، برای مسؤولیتم با من ازدواج نکند…»

خود من پس از تحقیقاتی که کردم، فهمیدم ایشان فرمانده‌ی لشکر است، ولی به خانواده‌ام چیزی نگفتم. حتی به او نگفتم که می‌دانم چه مسؤولیتی دارد. پس از ازدواج، او گفت: «شما از این به بعد باید مسؤولیتی را بپذیرید که چه بسا از مسؤولیت ما رزمنده‌ها بالاتر باشد. اگر من رفتم، شما باید بمانید و زینب‌وار صبر کنید، نه این‌که فقط سکوت کنید و یک گوشه بنشینید.»

یک بار که با هم بیرون رفته بودیم، به من گفت: «تا به حال درباره‌ی شهادت من فکر کرده‌ای؟»

گفتم: «بیشتر از آنچه که شما فکرش را بکنید، چون می‌دانم عاقبت این کار شهادت است.» گفت: «راستش، من نمی‌خواستم ازدواج کنم که همیشه کسی را چشم به راه بگذارم، ولی فکر می‌کنم از نظر شرعی این بار روی دوش من است و شاید همین بار است که نمی‌گذارد زودتر به نزد پروردگار بروم.»


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۲۲ تا ۲۴٫ / پرواز پروانه‌ها، صص ۶۵-۶۴٫