در خانه، تا خانمش غذا را کشید، حسن هم سفره را انداخت و یک پارچ آب و دو تا لیوان و یک پیشدستی سر سفره گذاشت. بعد کنار سفره نشست و لبخندزنان گفت: «حاج خانم بفرمایید!»
- حاج خانم با دو بشقاب پُر – یک بشقاب برنج و یک بشقاب خورشت قیمه – کنار سفره آمد. حسن دست دراز کرد و یک بشقاب را از دست همسرش گرفت و روی سفره گذاشت، خانمش هم بشقاب دیگر را روی سفره و کنار حسن نشست. قاشق و چنگالی کنار بشقاب حسن گذاشت و قاشق و چنگالی هم خودش برداشت و به شوهرش اشاره کرد: «بفرمایید! بسم الله!»
حسن قاشق را برداشت و زیر لب گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. اللّهم ارزقنا من رزقک الحلال…»
بعد مشغول خوردن غذا شد. گرچه خیلی گرسنه بود و غذایی را هم که همسرش پخته بود، بسیار دوست داشت، امّا مثل همیشه آرام و کم غذا خورد و دست از سفره کشید:
- الهی صدهزار مرتبه تو را شکر! دست شما درد نکنه خانم! انشاءالله بری زیارت مکّه! انشاءالله بری پابوس آقا امام حسین (علیه السلام) و…
خانمش گفت: «انشاءالله با هم!»
- توکّل بر خدا. هر چه از دوست رسد نیکوست!
- خانمش گفت: «دست پختم را دوست نداشتی؟»
- اتفاقاً خیلی هم دوست دارم!
- پس چرا این قدر کم خوردی؟
- برای اینکه نمیخواهم خودم را اسیر شکم کنم!
خانمش هم یکی – دو لقمهی دیگر خورد و سفره را به کمک همسرش جمع کرد. حسن گفت تا تو سفره را مرتب کنی، من هم ظرفها را میشویم!
خانمش گفت: «خجالتم نده!»
حسن گفت: «خدا خجالت بده کسی را که بخواهد زن خوب و مهربونشو خجالت بده!»
همسرش دیگر چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و مشغول کارش شد و نگذاشت حسن قطره اشکی را که روی گونههایش لغزید ببیند!…
رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۴۰ تا ۴۲٫/ حدیث آرزومندی: صص ۱۰۹-۱۰۸٫
پاسخ دهید