یک سالی از ازدواجشان میگذشت که یوسف را برای افسری گارد شاهنشاهی انتخاب کردند. با استاد نامجو و چند نفر دیگر که جلسات مخفی داشتند، مشورت کرد. همه نظرشان این بود که این موقعیت نباید از دست برود. به وسیله یوسف، گروه میتوانست به مرکز نظامی حکومت نزدیکتر بشود.
در گارد جاویدان، افسرهای تحصیل کرده، با شخصیت و البته قد بلند و خوش استیل، که وفاداری و شاه دوستیشان ثابت شده بود، وارد میشدند. تا یکی دو سال از آنها به طور رسمی در هیچ مراسمی استفاده نمیشد و همه چیز تشریفاتی بود، تا تأیید صلاحیت بشوند.
یوسف به زهرا نگفت برای گارد انتخاب شده، فقط گفت: «منتقل شدیم تهران.»
بعد از یک سال زندگی مشترک خوب همدیگر را شناخته بودند. یوسف میدانست او روحیه حساسی دارد و یک موضوع تا مدتها ذهنش را درگیر میکند و تا به تمام جوانبش فکر نکند، واردش نمیشود. بر عکس یوسف خیلی زود و با خون سردی تصمیم میگرفت، انگار نگران اتفاقاتی که خواهد افتاد نیست.
زهرا دلش نمیخواست برود تهران. شیراز را دوست داشت. به یوسف گفت: «دلم نمیخواهد از شیراز بروم. من تازه به اینجا عادت کردهام. محلهها را یاد گرفتهام، رفت و آمد توی شهر برایم راحت شده. اما در تهران هیچ کس و هیچ کجا را نمیشناسم. از حوری و حسن جدا میشویم. وقتی شماها نیستید ما تنهایی همدیگر را پر میکنیم. اما در تهران تو که نیستی چه کار کنم؟…»
میخواست باز هم بگوید. به یوسف نگاه کرد. معلوم بود تصمیم خودش را گرفته. با دلخوری سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت، چرا که او قبول کرده بود همسر یک نظامی باشد…
منبع: کتاب «تیک تاک زندگی»- بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز، از مجموعه کتب قصه فرماندهان، جلد ۱۸؛ ص ۵۳ و ۵۴٫
پاسخ دهید