مهدی فرماندهی لشکر، ظهر توی کانکس ما بود. هر وقت کار جدیدی میکردیم، فاکسی میآوردیم، مرکز تلفن را عوض میکردیم، دوست داشتیم بیاید و ببیند. فقط هم که ما نبودیم. همهی واحدها دوست داشتند مهدی کارهایشان را ببیند و تشویقشان کند. مهدی هم که با آن همه مسئولیت و کار که سرش ریخته بود، وقت رسیدگی به مسائل شخصی خودش را نداشت. با این حال میآمد. دلش نمیخواست خواهش کسی را رد کند و دل کسی را بشکند. میآمد و کلّی دلگرممان میکرد. روحیه میداد و تشویقمان میکرد.
یک بار بعد از عملیات خیبر من نتوانستم برگردم قم. مهدی را برای جلسه خواسته بودند. سرِ راه قبل از اینکه به خانهی خودشان برود، به منزل ما سر زده بود. اتفاقاً بچّهی کوچک من مریض شده بوده و افتاده بود روی دست مادرش. مهدی که وضع و حال بچّه را دیده بود، صبر نکرده بود کس دیگری بیاید. خودش بچّه را برده بود بیمارستان، نسخهاش را خریده بود و ایستاده بود تا مرخّص شود و بیاوردش خانه. وقتی که برگشت منطقه، به من یک کلمه هم نگفت؛ مبادا نگران شوم. بعدها از خانمم ماجرا را شنیدم.
اینطور بود. ادای مهربان بودن و به فکر بقیه بودن را درنمیآورد. از ته دل، همهی بچّهها را دوست داشت و به فکرشان بود. مشکل بقیه، مشکل خودش بود و وقتی قولی میداد، به آن عمل میکرد. اصلاً انداختن کارها به بعد و وعده دادن در مرام مهدی نبود.
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: حسین نامداری
پاسخ دهید