برادرم مجتبی میگفت: وقتی با آقا رضا توی جادهی خندق بودیم، میدیدم او که به هر طرف راه میافته، ده – دوازده نفر دنبالش راه میافتن. حتی وقتی به طرف محراب میرفت. محراب جایی نبود که کسی با علاقه به اونجا بره. ولی آقا رضا که راه میافتاد، همه داوطلب رفتن میشدن.
یک روز که برای عوض کردن پست بچّهها به محراب رفتم، اون رو کنار کشیدم و بهش گفتم: «آقا رضا! تو این کارها رو میکنی ممکنه بعضیها پوزخند بزنن! تو رو آدم سبک مغزی بدونن. یک خرده شوخیهات رو کم کن.»
گفت: «هر که هر جور میخواد فکر کنه. بگذار بچّهها خوش باشن. مهم نیست که دیگران چی میگن!»
باز هم میخواستم با او در همین مورد حرف بزنم. یک دفعه دیدم سرش رو به طرف آسمون بلند کرد و گفت: «اون ماه رو میبینی؟»
گفتم:کدوم ماه؟»
گفت: «اون.»
حدود پنج دقیقه به طرف آسمون نگاه کردم. بعد دیدم آقا رضا خندهکنان رفت توی سنگر. تازه فهمیدم که میخواسته حواس من رو پرت کنه تا از این حرفها بهش نزنم.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید رضا قندالی، ص ۶۲ و ۶۳٫ / بر سر پیمان، ص ۱۰۴٫
پاسخ دهید