قلّک شکسته
شهید علی ذاکری
یک روز پسرم از من خواست که قلک خود را بشکند و برای خودش یک جفت کفش بخرد. پسرم علی خیلی کوچک بود و هر روز مبلغ ناچیزی از ما به عنوان خرجی توی جیبی میگرفت و در قلّک میانداخت. من اجازه دادم و او قلّکش را شکست و یک جفت کفش خرید. چند روز بعد به من گفت: «من دوستی دارم که پدر و مادر ندارد و کفشهایش کهن است.اگر اجازه بدهید کفشهایم را به او بدهم.»
گفتم: «خودت که کفش نداشتی و کفشهایت خیلی کهنه بود.»
گفت: «عیبی ندارد. در عوض دوستم پدر و مادر ندارد، پول تو جیبی هم از کسی نمیگیرد و به خاطر همین من خیلی ناراحت هستم.»
رسم خوبان ۱۶، کمک به نیازمندان، ص ۶۶٫/ باغ شقایقها، ص ۸۰٫
پاسخ دهید