نوبت کشیک من و ابراهیم بود. از جایی که ما بودیم، امام را راحت می شد ببینیم؛ داشتند توی حیاط قدم میزدند و طبق معمول؛ وقت قدم زدن، رادیو هم گوش میدادند. توی همین حال و هوا، یک دفعه صدای آژیر قرمز بلند شد. طولی نکشید که ضدهواییهای جماران به کار افتادند. زمین زیر پایم شروع کرد به لرزیدن! صدای گوشخراش و کر کنندهی شلیک ضدهواییها، به ایجاد جوّ رعب و وحشت دامن میزد.
اوّلین بار بود چنین شرایطی را در جماران تجربه میکردیم. با خودم گفتم: «الان حتماً امام میروند توی پناهگاه.»
ولی امام این کار را نکردند. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. همانطور آرام قدم میزدند. فقط رادیو را به گوششان چسباندند. ابراهیم انگار یادش رفته بود توی چه وضع و اوضاعی هستیم؛ محو تماشای امام شده بود. کمی بعد گفت: «قلب مطمئن یعنی این.»
بعدها توی جبهه، وقت انجام وظیفه، ملاحظهی هیچ خطری را نمیکرد. میگفت: «تا خدا نخواهد، هیچ اتفاقی برای آدم نمیافتد.»
منبع: کتاب رسم خوبان ۱۴، التزام به ولایت فقیه، ص ۲۵ و ۲۶٫/ ساکنان ملک اعظم، صص ۱، ۵۷ – ۵۴، ۵۹ و ۶۳٫
پاسخ دهید