در عملیات کربلای ۵، (آن) وقت‌ها در بیمارستان رازی اهواز بودم. بخش ارتوپدی آن‌جا مجروح خیلی زیاد داشت، به طوری که اجباراً برای بستری کردن آن همه مجروح، تخت‌ها را از اتاق‌ها بیرون برده بودند و فقط برانکارها را بغل هم می‌گذاشتند و ما هم به برادران مجروحی که روی برانکارهای پر از خون و گل و خاک خوابیده بودند، با یک دست سِرُم و با دست دیگر خون می‌رساندیم. تنها راه زنده ماندن مجروحان، بردن هر چه سریع‌تر آن‌ها به اتاق عمل کرد.

روزی در اوج کار، برادری را دیدم که روی برانکار افتاده بود. هر دو پایش از مچ پا بانداژ و قطع شده بود و در عین حال قیافه‌ی متین و آرامی داشت و اصلاً‌ بی‌تابی نمی‌کرد. همان اوّل که ایشان را دیدم، فکر کردم که باید از فرماندهان سپاه باشند ـ بگذارید اسم ایشان را به دلایلی نگویم ـ ایشان پنج روز پشت در اتاق عمل بودند. چون دکتر کم داشتیم. برانکارها را جلو اتاق عمل به ترتیب شّدت جراحت، به نوبت پشت سر هم گذاشته بودیم و تنها کاری که از دست ما بر می‌آمد، رساندن خون و سِرُم به مجروحان بود. روز پنجم دو نفر مانده بود که نوبت عمل به ایشان برسد، که در این هنگام نماینده‌ی سپاه در بیمارستان آمد بالای سر ایشان و صدایش کرد. اینقدر آرام بودند که ما بعضی وقت‌ها فکر می‌کردیم شهید شده و می‌رفتیم نزدیکشان می‌گفتیم: «برادر! حالت خوب است؟»

فقط جواب می‌دادند: «الحمدلله!»

آن روز نماینده‌ی سپاه کمی با ایشان صحبت کرد، بعد به ما گفت: «ایشان فرمانده‌ی لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) هستند» و قرار شد با آمبولانس به تهران فرستاده شوند، ولی متأسفانه در بین راه به شهادت رسیدند…


 

منبع: کتاب رسم خوبان ۴ ـ صبر و استقامت ـ صفحه‌ی ۴۶ـ ۴۷/ زورق معرفت، ص ۲۰٫