روزی به پایگاه دزفول زنگ زد و گفت: «اگر امکان دارد به تهران بیایید. با شما کار دارم.»
گفتم: خیر است إنشاءالله. آیا مشکل خاصی پیش آمده که نمیتوانی از طریق تلفن بگویی؟»
-«مشکل خاصی نیست، ولی حتماً بیایید.»
من هم دو سه روزی مرخصی گرفتم و به تهران رفتم. وقتی نزد او رفتم، گفت: «آسایشگاهی که من در آن هستم در طبقه دوم ساختمان است، ولی من میخواهم به طبقه اول منتقل شوم.»
تعجّب کردم و گفتم: شما که یک سال در این آسایشگاه بیشتر نخواهی ماند؛ پس چه دلیلی داره که میخواهی به آسایشگاه طبقه اول بیایی؟
او گفت: «این آسایشگاه مشرف به آسایشگاه دختران است و من میخواهم نماز بخوانم. خوب نیست که نمازم باطل شود و مرتکب گناهی شده باشم. شما که مسؤول خوابگاه را میشناسی از او بخواه تا مرا به طبقه اول منتقل کند.»
گفتم: «برای همین موضوع مرا از دزفول به اینجا کشاندی؟»
سپس رفتم و از مسؤول آسایشگاه خواستم تا در صورت امکان اتاق او را تغییر دهد. مسؤول آسایشگاه در حالی که میخندید با لحن خاصی گفت: «آسایشگاه بالا کلّی سرقفلی دارد، ولی به روی چشم. او را به طبقه اول منتقل میکنم.»
در دوران تحصیل در آمریکا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» که هر هفته منتشر میشد، مطلبی نوشته شده بود که توجّه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود:
«دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خودش دور کند.»
من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: «چند شب پیش بیخوابی به سرم زده بود. رفتم میدانِ چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر میگشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه میدوی؟ گفتم: خوابم نمیآمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود. او اصرار کرد تا واقعیّت را برایش بگویم. به او گفتم: مسایلی در اطراف من میگذرد که گاهی موجب میشود شیطان با وسوسههایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم.»
آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی میخندیدند، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسایل جنسی داشتند نمیتوانستند رفتار مرا درک کنند.
کتاب رسم خوبان ۲- مقصود تویی؛ شهید عبّاس بابایی، ص ۴۹ تا ۵۱٫
پاسخ دهید