برگرفته شده از بیانات رهبری در خطبههای نمازجمعه؛ ۱۸ / ۰۲ / ۱۳۷۷
- عظمت حادثه عاشورا
- عبرت نهم؛ جامعه ی تهی شده از معنویت، خطر آفرین است!
- خطوط اصلی نظام پایه ریزی شده توسط پیامبر
- ماجراهای بعد از رحلت پیامبر
- عبرتی در سوره حمد!
- وضعیت و عملکرد نمونه هایی از خواص در عصر عاشورا
- ۱ . سعید بن عاص
- ۲ . ابوموسی اشعری
- ۳ . سعد بن ابی وقّاص
- ۴ . مروان بن حکم
- ۵ . ولید بن عقبه بن ابی معیط
- ۶ . خلیفه دوم
- نتیجه عملکرد خواص
- ۷٫ عامه مردم
- حوزه حاکمیت خواص
- عبرت دهم؛ دنیا طلبی خواص
- عبرت یازدهم؛ تجسم ارزش ها در برابر تجسم پلیدی ها
- جهاد و حماسه ی عاشقانه، دو روی سکه عاشورا
- مقتل خوانی و درس های عاشورا
بسماللَّهالرّحمنالرّحیم
مقدمه: در جلسه گذشته، ما قضیه را اینگونه طرح کردیم که چطور شد جامعه اسلامی با محوریّت پیامبر عظیمالشّأن به انحطاط کشیده شد؟ آن عشق مردم به او، آن ایمان عمیق مردم به او، آن جامعه سرتاپا حماسه و شور دینی، آن جامعه ساخته و پرداخته، همان مردم، بعد از پنجاه سال کارشان به آنجا رسید که جمع شدند، فرزند همین پیامبر را با فجیعترین وضعی کشتند!؟ حتّی بعضی هاشان همان کسانی بودند که دورههای نزدیک به پیامبر را درک نموده بودند! انحراف، عقبگرد، برگشتن به پشت سر، از این بیشتر چه میشود!؟
مردم کوفه وقتی که سرِ مبارک امام حسین را بر روی نیزه مشاهده کردند و دختر علی را اسیر دیدند و فاجعه را از نزدیک لمس کردند، بنا به ضجّه و گریه کردند. در اینجا زینب کبری سلاماللَّهعلیها در بازار کوفه، آن خطبه عظیم را ایراد کرد: «یا اهل الکوفه، یا اهل الختل و الغدر، أتبکون!؟». فرمود: ای مردم کوفه! ای پیمان شکنان! «أتبکون!؟»؛ گریه میکنید!؟ «فلا رقات الدمعه ولاهدئت الرنه»؛ گریهتان تمامی نداشته باشد. بعد فرمود: «انّما مثلکم کمثل التی نقضت غزلها من بعد قوه انکاثا تتّخذون ایمانکم دخلاً بینکم». (لهوف،سیدبنطاووس، ص ۸۸ و ۶۷، معالی السبطین، ج ۲، ص ۶۰) می فرماید شمامثل زنی هستید که پشمها یا پنبهها را با مغزل) مغزل: دوک، وسیلهای که با آن نخ یا ریسمان ریسند.) نخ می کند؛ بعد از آن که این نخها آماده شد، دوباره شروع می کند نخها را از نو باز کردن و پنبه نمودن! شما در حقیقت نخهای رشته خود را پنبه کردید. این، همان برگشت است؛ برگشت به قهقرا و عقبگرد. این، عبرت است. هر جامعه اسلامی، در معرض همین خطر قرار دارد.
امام خمینىِ عزیز بزرگ ما، افتخار بزرگش این بود که یک امّت بتواند عامل به سخن آن پیامبر باشد. شخصیت انسانهای غیر پیامبر و غیر معصوم، مگر با آن شخصیت عظیم قابل مقایسه است؟ او، آن جامعه را به وجود آورد و آن سرانجام دنبالش آمد. آیا هر جامعه اسلامی، همین عاقبت را دارد؟ اگر عبرت بگیرند، نه؛ اگر عبرت نگیرند، بله. عبرتهای عاشورا اینجاست.
ما مردم این زمان، بحمداللَّه به فضل پروردگار، این توفیق را پیدا کردهایم که آن راه را مجدّداً برویم و اسم اسلام را در دنیا زنده کنیم و پرچم اسلام و قرآن را برافراشته نماییم. در دنیا این افتخار نصیب شما ملت شد. این ملت تا امروز هم که تقریباً بیست سال از انقلابش گذشته است، قرص و محکم در این راه ایستاده و رفته است. اما اگر دقّت نکنید، اگر مواظب نباشیم، اگر خودمان را آنچنان که باید و شاید، در این راه نگه نداریم، ممکن است آن سرنوشت پیش بیاید. عبرت عاشورا، اینجاست.
امروز می خواهم یک گذر اجمالی به این مسأله بکنم و اگر خدا توفیق دهد، در واقع یک کتاب را در قالب یک خطبه بریزم و به شما عرض کنم.
عظمت حادثه عاشورا
اوّلاً باید فهمید که حادثه چقدر بزرگ است، تا دنبال عللش بگردیم. کسی نگوید که حادثه عاشورا، بالاخره کشتاری بود و چند نفر را کشتند. همانطور که همه ما در زیارت عاشورا می خوانیم: «لقد عظمت الرّزیّه و جلّت و عظمت المصیبه» الاقبال سیدبن طاووس، ص ۳۳۳؛ مصیبت، خیلی بزرگ است. رزیّه، یعنی حادثه بسیار بزرگ. این حادثه، خیلی عظیم است. فاجعه، خیلی تکان دهنده و بینظیر است.
برای این که قدری معلوم شود که این حادثه چقدر عظیم است، من سه دوره کوتاه را از دوران زندگی حضرت ابیعبداللَّهالحسین علیهالسّلام اجمالاً مطرح می کنم. شما ببینید این شخصیتی که انسان در این سه دوره می شناسد، آیا می توان حدس زد که کارش به آنجا برسد که در روز عاشورا یک عده از امّت جدّش، او را محاصره کنند و با این وضعیت فجیع، او و همه یاران و اصحاب و اهل بیتش را قتلعام کنند و زنانشان را اسیر بگیرند؟
این سه دوره عبارتند:
یکی دوران حیات پیامبر اکرم است.
دوم، دوران جوانی آن حضرت، (یعنی دوران بیستوپنجساله خانه نشینی امیرالمؤمنین و دوران پنجساله حکومت حضرت) است.
سوم، دوران فترتِ بیست ساله، بعد از شهادت امیرالمؤمنین تا حادثه کربلاست.
دوره اول؛ امام حسین در دوران حیات پیامبر اکرم، عبارت است از کودک نور دیده سوگلی پیامبر. پیامبر اکرم دختری به نام فاطمه دارد که همه مردم مسلمان در آن روز می دانند که پیامبر فرمود: «انّ اللَّه لیغضب لغضب فاطمه»؛ اگر کسی فاطمه را خشمگین کند، خدا را خشمگین کرده است. «و یرضی لرضاها»؛ (امالی شیخ صدوق، ص ۳۱۴) و اگر کسی او را خشنود کند، خدا را خشنود کرده است.
ببینید، این دختر چقدر عظیمالمنزله است که پیامبر اکرم در مقابل مردم و در ملأ عام، راجع به او اینگونه حرف می زند. این مسألهای عادّی نیست.
پیامبر اکرم این دختر را در جامعه اسلامی به کسی داده است که از لحاظ افتخارات، در درجه اعلاست؛ یعنی علی بن ابی طالب علیهالسّلام. او، جوان، شجاع، شریف، از همه مؤمنتر، از همه باسابقهتر، از همه شجاعتر و در همه میدانها حاضر است. کسی است که اسلام به شمشیر او می گردد؛ هر جایی که همه در می مانند، این جوان جلو میآید، گرهها را باز می کند و بنبستها را می شکند. این دامادِ محبوبِ عزیزی که محبوبیت او نه به خاطر خویشاوندی، بلکه به خاطر عظمت شخصیت اوست، همسر نودیده پیامبر است. کودکی از اینها متولّد شده است و او حسینبنعلی است.
-البته همه این حرفها درباره امام حسن علیهالسّلام هم هست؛ اما من حالا بحثم راجع به امام حسین علیهالسّلام است؛-
عزیزترین عزیزان پیامبر؛ کسی که رئیس دنیای اسلام، حاکم جامعه اسلامی و محبوب دل همه مردم، او را در آغوش می گیرد و به مسجد میبرد. همه می دانند که این کودک، محبوب دلِ این محبوبِ همه است. او روی منبر مشغول خطبه خواندن است که این کودک، پایش به مانعی می گیرد و به زمین می افتد. پیامبر از منبر پایین میآید، او را در بغل می گیرد و آرامش می کند. ببینید؛ مسأله این است.
پیامبر درباره امام حسن و امام حسینِ شش، هفت ساله فرمود: «سیّدی شباب اهل الجنّه»؛ (بحارالانوار، ج ۳۷، ص ۷۸) اینها سرور جوانان بهشتند. اینها که هنوز کودکند، جوان نیستند؛ اما پیامبر می فرماید سرور جوانان اهل بهشتند. یعنی در دوران شش، هفت سالگی هم در حدّ یک جوان است؛ می فهمد، درک می کند، عمل می کند، اقدام می کند، ادب می ورزد و شرافت در همه وجودش موج می زند.
اگر آن روز کسی می گفت که این کودک به دست امّت همین پیامبر، بدون هیچگونه جرم و تخلّفی به قتل خواهد رسید، برای مردم غیرقابل باور بود؛ همچنان که پیامبر فرمود و گریه کرد و همه تعجّب کردند که یعنی چه؛ مگر می شود!؟
دوره دوم؛ دوره بیستوپنجساله بعد از وفات پیامبر تا انتهای حکومت امیرالمؤمنین است. حسینِ جوان، بالنده، عالم و شجاع است. در جنگها شرکت می جوید، در کارهای بزرگ دخالت می کند، همه او را به عظمت می شناسند؛ نام بخشندگان که میآید، همه چشمها به سوی او برمی گردد. در هر فضیلتی، در میان مسلمانان مدینه و مکه، هر جایی که موج اسلام رفته است، مثل خورشیدی می درخشد. همه برای او احترام قائلند. خلفای زمان، برای او و برادرش احترام قائلند و در مقابل او، تعظیم و تجلیل و تبجیل و تجلیل می کنند و نامش را به عظمت میآورند. جوان نمونه دوران، و محترم پیش همه. اگر آن روز کسی می گفت که همین جوان، به دست همین مردم کشته خواهد شد، هیچ کس باور نمی کرد.
دوره سوم؛ دوره بعد از شهادت امیرالمؤمنین است؛ یعنی دوره غربت اهل بیت. امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام باز در مدینهاند. امام حسین، بیست سال بعد از این مدت، به صورت امام معنوی همه مسلمان، مفتی بزرگ همه مسلمانان، مورد احترام همه مسلمانان، محل ورود و تحصیل علم همه، محل تمسّک و توسّل همه کسانی است که می خواهند به اهل بیت اظهار ارادتی بکنند، در مدینه زندگی کرده است.
شخصیت محبوب، بزرگ، شریف، نجیب، اصیل و عالم. او به معاویه نامه می نویسد؛ نامهای که اگر هر کسی به هر حاکمی بنویسد، جزایش کشته شدن است. معاویه باعظمتِ تمام این نامه را می گیرد، می خواند، تحمّل می کند و چیزی نمی گوید. اگر در همان اوقات هم کسی می گفت که در آینده نزدیکی، این مرد محترم شریفِ عزیزِ نجیب – که مجسّمکننده اسلام و قرآن در نظر هر بیننده است – ممکن است به دست همین امّت قرآن و اسلام کشته شود – آن هم با آن وضع – هیچکس تصوّر هم نمی کرد.
عبرت نهم؛ جامعه ی تهی شده از معنویت، خطر آفرین است!
اما همین حادثه باورنکردنی، همین حادثه عجیب و حیرتانگیز، اتّفاق افتاد. چه کسانی آنرا رقم زدند؟ همانهایی که به خدمتش می آمدند و سلام و عرض اخلاص هم می کردند. این یعنی چه؟ معنایش این است که جامعه اسلامی در طول این پنجاه سال، از معنویت و حقیقت اسلام تهی شده است. ظاهرش اسلامی است؛ اما باطنش پوک شده است. خطر اینجاست. نمازها برقرار است، نماز جماعت برقرار است، مردم هم اسمشان مسلمان است و عدّهای هم طرفدار اهلبیتند! [ببینید، خیلی ها این حادثه حیرت انگیز را باور نمی کردند، حضرت حسین محترم بود، عزیز بود، پس چرا سرش به نیزه ها رفت؟ علت این است که جامعه تغییر کرده بود، درست است که حسین همان حسین است، اما مردم دیگر آن مردم مؤمن، مجاهد، با ایمان، اهل معنویت، فارق از دنیا… نیستند؛ عبرت اینجاست!]
البته من به شما بگویم که در همه عالم اسلام، اهل بیت را قبول داشتند؛ امروز هم قبول دارند و هیچ کس در آن تردید ندارد. حبّ اهل بیت در همه عالم اسلام، عمومی است؛ الان هم همینطور است. الان هم هر جای دنیای اسلام بروید، اهل بیت را دوست می دارند. بنابراین، اهلبیت محترمند؛ آن روز هم در نهایت احترام بودند؛ اما در عین حال وقتی جامعه تهی و پوک شد، این اتّفاق می افتد.
حالا عبرت کجاست؟ عبرت اینجاست که چه کار کنیم جامعه آنگونه نشود. ما باید بفهمیم که آنجا چه شد که جامعه به اینجا رسید. این، آن بحث مشروح و مفصّلی است که من مختصرش را می خواهم عرض کنم. اوّل به عنوان مقدّمه نکته ای را عرض کنم:
خطوط اصلی نظام پایه ریزی شده توسط پیامبر
پیامبر اکرم نظامی را به وجود آورد که خطوط اصلی آن چند چیز بود. من در میان این خطوط اصلی، چهار چیز را عمده یافتم:
خطّ اصلی اوّل، معرفت شفّاف و بی ابهام؛ معرفت نسبت به دین، معرفت نسبت به احکام، معرفت نسبت به جامعه، معرفت نسبت به تکلیف، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پیامبر، معرفت نسبت به طبیعت.
همین معرفت بود که به علم و علم اندوزی منتهی شد و جامعه اسلامی را در قرن چهارم هجری، به اوج تمدّن علمی رساند. پیامبر نمی گذاشت ابهام باشد. در این زمینه، آیات عجیبی از قرآن هست که مجال نیست الان عرض کنم. در هر جایی که ابهامی به وجود می آمد، یک آیه نازل می شد تا ابهام را برطرف کند.
خطّ اصلی دوم، عدالت مطلق و بی اغماض؛ عدالت در قضاوت، عدالت در برخورداری های عمومی و نه خصوصی – امکاناتی که متعلّق به همه مردم است و باید بین آنها باعدالت تقسیم شود – عدالت در اجرای حدود الهی، عدالت در مناصب و مسوؤلیتدهی و مسؤولیت پذیری. البته عدالت، غیر از مساوات است؛ اشتباه نشود. گاهی مساوات، ظلم است. عدالت، یعنی هر چیزی را به جای خود گذاشتن و به هر کسی حقّ او را دادن. آن عدل مطلق و بی اغماض بود. در زمان پیامبر، هیچ کس در جامعه اسلامی از چارچوب عدالت خارج نبود.
خطّ اصلی سوم، عبودیّت کامل و بی شریک در مقابل پروردگار؛ یعنی عبودیّت خدا در کار و عمل فردی، عبودیّت در نماز که باید قصد قربت داشته باشد، تا عبودیّت در ساخت جامعه، در نظام حکومت، نظام زندگی مردم و مناسبات اجتماعی میان مردم بر مبنای عبودیّت خدا که این هم تفصیل و شرح فراوانی دارد.
خطّ اصلی چهارم، عشق و عاطفه جوشان؛ این هم از خصوصیّات اصلی جامعه اسلامی است؛ عشق به خدا، عشق خدا به مردم؛ «یحبّهم و یحبّونه» (مائده: ۵۴)، «ان اللَّه یحبّ التّوابین و یحبّ المتطهّرین»(بقره: ۲۲۲)، «قل ان کنتم تحبّون اللَّه فاتّبعونی یحببکم اللَّه» (آلعمران: ۳۱).
محبت، عشق، محبت به همسر، محبّت به فرزند، که مستحبّ است فرزند را ببوسی؛ مستحّب است که به فرزند محبّت کنی؛ مستحبّ است که به همسرت عشق بورزی و محبّت کنی؛ مستحبّ است که به برادران مسلمان محبّت کنی و محبّت داشته باشی؛ محبّت به پیامبر، محبّت به اهل بیت؛ «الاّ المودّه فی القربی.» (شوری: ۲۳)
پیامبر این خطوط را ترسیم کرد و جامعه را بر اساس این خطوط بنا نمود. پیامبر حکومت را ده سال همینطور ادامه داد. البته پیداست که تربیت انسانها کار تدریجی است؛ کار دفعی نیست. پیامبر در تمام این ده سال تلاش می کرد که این پایهها استوار و محکم شود و ریشه بدواند؛ اما این ده سال، برای این که بتواند مردمی را که درست برضدّ این خصوصیّات بار آمدند، متحوّل کند، زمان خیلی کمی است.
جامعه جاهلی، در همه چیزش عکس این چهار مورد بود؛ مردم معرفتی نداشتند، در حیرت و جهالت زندگی می کردند، عبودیّت هم نداشتند؛ طاغوت بود، طغیان بود، عدالتی هم وجود نداشت؛ همهاش ظلم بود، همهاش تبعیض بود – که امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه در تصویر ظلم و تبعیض دوران جاهلیت، بیانات عجیب و شیوایی دارد، که واقعاً یک تابلوِ هنری است؛ «فی فتن داستهم باخفافها و وطئتهم باظلافها» (نهجالبلاغه، خطبهی دوم) – محبّت هم نبود، دختران خود را زیر خاک می کردند، کسی را از فلان قبیله بدون جرم می کشتند – «تو از قبیله ما یکی را کشتی، ما هم باید از قبیله شما یکی را بکشیم!» – حالا قاتل باشد، یا نباشد؛ بی گناه باشد، یا بی خبر باشد؛ جفای مطلق، بی رحمی مطلق، بی محبّتی و بی عاطفگی مطلق.
مردمی را که در آن جوّ بار آمدند، می شود در طول ده سال تربیت کرد، آنها را انسان کرد، آنها را مسلمان کرد؛ اما نمی شود این را در اعماق جان آنها نفوذ داد؛ بخصوص آنچنان نفوذ داد که بتوانند به نوبه خود در دیگران هم همین تأثیر را بگذارند.
مردم پی در پی مسلمان می شدند. مردمی بودند که پیامبر را ندیده بودند. مردمی بودند که آن ده سال را هم درک نکرده بودند. این مسأله «وصایت» ی که شیعه به آن معتقد است، در اینجا شکل می گیرد. وصایت، جانشینی و نصب الهی، سرمنشأش اینجاست؛ برای تداوم آن تربیت است، والّا معلوم است که این وصایت، از قبیل وصایت هایی که در دنیا معمول است، نیست، که هر کسی می میرد، برای پسر خودش وصیت می کند. قضیه این است که بعد از پیامبر، باید برنامههای او ادامه پیدا کند.
حالا نمی خواهیم وارد بحثهای کلامی شویم. من می خواهم تاریخ را بگویم و کمی تاریخ را تحلیل کنم، و بیشترش را شما تحلیل کنید. این بحث هم متعلّق به همه است؛ صرفاً مخصوص شیعه نیست. این بحث، متعلّق به شیعه و سنّی و همه فِرَق اسلامی است. همه باید به این بحث توجّه کنند؛ چون این بحث برای همه مهم است.
ماجراهای بعد از رحلت پیامبر
چه شد که در این پنجاه سال، جامعه اسلامی از آن حالت به این حالت برگشت؟ این اصل قضیه است، که متن تاریخ را هم بایستی در اینجا نگاه کرد. البته بنایی که پیامبر گذاشته بود، بنایی نبود که به زودی خراب شود؛ لذا در اوایلِ بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه می کنید، همه چیز – غیر از همان مسأله وصایت – سرجای خودش است: عدالتِ خوبی هست، ذکْرِ خوبی هست، عبودیّت خوبی هست.
اگر کسی به ترکیب کلی جامعه اسلامی در آن سالهای اوّل نگاه کند، می بیند که علیالظّاهر چیزی به قهقرا نرفته است. البته گاهی چیزهایی پیش می آمد؛ اما ظواهر، همان پایهگذاری و شالودهریزی پیامبر را نشان می دهد. ولی این وضع باقی نمیماند. هر چه بگذرد، جامعه اسلامی بتدریج به طرف ضعف و تهی شدن پیش می رود.
عبرتی در سوره حمد!
ببینید، نکتهای در سوره مبارکه حمد هست که من مکرّر در جلسات مختلف آن را عرض کردهام.
وقتی که انسان به پروردگار عالم عرض میکند «اهدنا الصّراط المستقیم» – ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن – بعد این صراط مستقیم را معنا می کند: «صراط الّذین انعمت علیهم»؛ راه کسانی که به آنها نعمت دادی. «غیرالمغضوب علیهم»، که صفت «الّذین»، -در«الّذین انعمت علیهم»- این است که «غیرالمغضوب علیهم و لاالضّالّین»؛ آن کسانی که مورد نعمت قرار گرفتند، اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «و لاالضّالّین»، گمراه هم نشدند.
خدا به خیلی ها نعمت داده است؛ به بنی اسرائیل هم نعمت داده است: «یا بنی اسرائیل اذکروا نعمتی الّتی انعمت علیکم». (بقره: ۴۰) نعمت الهی که مخصوص انبیا و صلحا و شهدا نیست: «فاولئک مع الّذین انعماللَّه علیهم من النّبیّین و الصّدّیقین و الشّهداء و الصّالحین».(نساء: ۶۹) آنها هم نعمت داده شدهاند؛ اما بنی اسرائیل هم نعمت داده شدهاند.
کسانی که نعمت داده شدهاند، دوگونهاند: یک عدّه کسانی که وقتی نعمت الهی را دریافت کردند، نمی گذارند که خدای متعال بر آنها غضب کند و نمی گذارند گمراه شوند. اینها همانهایی هستند که شما میگویید خدایا راه اینها را به ما هدایت کن!
یک دسته هم کسانی هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل کردند و خراب نمودند. لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ یا دنبال آنها راه افتادند، گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که «المغضوب علیهم»، مراد یهودند، -که این نکته، بیان مصداق است؛ چون یهود تا زمان حضرت عیسی، با حضرت موسی و جانشینانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند.- «ضالّین» هم نصاری هستند؛ چون نصاری گمراه شدند. وضع مسیحیّت اینگونه بود که از اوّل گمراه شدند – یا لااقل اکثریتشان اینطور بودند – اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند.
این نعمت، به سمت «المغضوب علیهم» و «الضالّین» می رفت؛ لذا وقتی که امام حسین علیهالسّلام به شهادت رسید، در روایتی از امام صادق علیهالسّلام نقل شده است که فرمود: «فلما ان قتل الحسین صلواتاللَّهعلیه اشتدّ غضب اللَّه تعالی علی اهل الارض»؛ (الکافی، ج ۱، ص ۳۶۸) وقتی که حسین علیهالسّلام کشته شد، غضب خدا درباره مردم شدید شد. معصوم است دیگر.
بنابراین، جامعهِ موردِ نعمت الهی، به سمت غضب سیر می کند؛ این سیر را باید دید. خیلی مهمّ است، خیلی سخت است، خیلی دقّت نظر لازم دارد. حالا خواصی که گمراه شدند، شاید «مغضوب علیهم» باشند؛ و عوام «ضالّین» باشند. البته در کتابهای تاریخ، پُر از مثال است. در ذیل به بررسی چند نمونه می پردازیم:
وضعیت و عملکرد نمونه هایی از خواص در عصر عاشورا
من از اینجا به بعد، از تاریخ «ابناثیر» نقل می کنم؛ از مدارک شیعه نقل نمی کنم؛ حتی از مدارک مورّخان اهل سنّتی که روایتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد تردید است – «ابنقتیبه دینوری» در کتاب «الامامه والسیّاسه»- هم نقل نمی کنم. چیزهای عجیبی نقل می کند که من همه آنها را کنار می گذارم. وقتی آدم به کتاب «کامل التواریخ» ابناثیر می نگرد، حس می کند که کتاب او دارای عصبیّت اموی و عثمانی است. در نگارش تاریخ به قول امروز، نوعی خود سانسوری داشته و یا اینکه تعصّب داشته است.
بالاخره او نه شیعه است و نه هوای تشیّع دارد؛ فردی است که احتمالاً هوای اموی و عثمانی هم دارد. همه آنچه که من از حالا به بعد نقل می کنم، از ابناثیر است. چند مثال از خواص و نمونه ای از عوام. خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به اینجا رسید؟ من دقّت که می کنم، می بینم همه آن چهار چیز در این نیم قرن تکان خورد: هم عبودیّت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت.
۱ . سعید بن عاص
«سعید بن عاص» یکی از بنیامیّه و قوم و خویش عثمان بود. بعد از «ولید بن عقبه بن ابی معیط» روی کار آمد، تا کارهای او را اصلاح کند.
در مجلس او، فردی گفت که «مااجود طلحه؟»؛ «طلحهبنعبداللَّه» چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولی به کسی داده بود، یا به کسانی محبّتی کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید ان من له مثل النشاستج لحقیق ان یکون جوادا». ( ابناثیر، جلد سوم، ص ۱۳۷ تا ۱۴۰) در نزدیکی کوفه، سرزمینهای آباد و حاصلخیزی وجود داشته است که این مزرعه بزرگ به نام «نشاستج»، مِلک طلحه، صحابی پیامبر در مدینه بوده است. سعید بن عاص گفت: کسی که چنین ملکی دارد، باید هم بخشنده باشد! «واللَّه لو ان لی مثله» – اگر من مثل نشاستج را داشتم – «لاعاشکم اللَّه به عیشا رغداً»، گشایش مهمی در زندگی شما پدید می آوردم؛ چیزی نیست که می گویید او جواد است!
حال شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگی ای داشتند و به دنیا با چه چشمی نگاه می کردند؛ حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به اینجا رسیده است!
۲ . ابوموسی اشعری
نمونه بعدی، جناب «ابوموسی اشعری» حاکم بصره بود؛ همین ابوموسای معروف حکمیّت. مردم می خواستند به جهاد بروند، او بالای منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکاری، سخنها گفت. خیلی از مردم اسب نداشتند که سواره به جهاد بروند؛ برای اینکه پیادهها هم بروند، ابوموسی مقداری هم دربارهی فضیلت جهادِ پیاده گفت؛ که آقا جهادِ پیاده چقدر فضیلت دارد، چنین است، چنان است! آنقدر دهان و نفسش در این سخن گرم بود که یک عدّه از آنهایی که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پیاده می رویم؛ اسب چیست! «فحملوا الی فرسهم» (ابناثیر، ج ۳، ص ۹۹ تا ۱۰۰)؛ به اسبهایشان حمله کردند، آنها را راندند و گفتند بروید، شما اسب ها ما را از ثواب زیادی محروم می کنید؛ ما می خواهیم پیاده برویم بجنگیم تا به این ثوابها برسیم!
عدّهای هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشتری بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم، ببینیم حاکمی که اینطور درباره جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون میآید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم می گیریم که پیاده برویم یا سواره. این عین عبارت ابناثیر است. او می گوید: وقتی که ابوموسی از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره علی اربعین بغلاً» ابناثیر، ج ۳، ص ۹۹ تا ۱۰۰؛ اشیای قیمتی که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت!
آن روز بانک نبود و حکومت ها هم اعتباری نداشت، یک وقت دیدی که در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شدهاید. این همه اشیای قیمتی را که دیگر نمی تواند بیاید و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمی دهند. بنابراین مجبور است هر جا می رود، با خودش ببرد. چهل استر، اشیای قیمتی او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد!
«فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ آنهایی که پیاده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسی را گرفتند. «و قالو احملنا علی بعض هذا الفضول»؛ ما را هم سوار همین زیادی ها کن! اینها چیست که با خودت به میدان جنگ می بری؟ ما پیاده می رویم؛ ما را هم سوار کن. «وارغب فی المشی کما رغبتنا»؛ همان گونه که به ما گفتی پیاده راه بیفتید، خودت هم قدری پیاده شو و پیاده راه برو. «فضرب القوم بسوطه»؛ تازیانهاش را کشید و به سر و صورت آنها زد و گفت بروید، بی خودی حرف می زنید! «فترکوا دابه فمضی»، از اطرافش پراکنده و متفرّق شدند. (ابناثیر، ج ۳، ص ۹۹ تا ۱۰۰)
البته مردم این وضع را تحمّل نکردند. به مدینه پیش جناب عثمان آمدند و شکایت کردند؛ او هم ابوموسی را عزل کرد. اما ابوموسی یکی از اصحاب پیامبر و یکی از خواص و یکی از بزرگان است؛ این وضع اوست!
۳ . سعد بن ابی وقّاص
هنگامی که «سعد بن ابی وقّاص» حاکم کوفه شد. مبلغ کلانی– حالا چند هزار دینار، نمی دانم – را از بیتالمال قرض کرد، بعد هم ادا نکرد و نداد. در آن وقت، بیتالمال دست حاکم نبود. یک نفر را برای حکومت و اداره امور مردم می گذاشتند، یک نفر را هم رئیس دارایی می گذاشتند که او مستقیم به خودِ خلیفه جواب پس می داد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابیوقّاص»؛ و رئیس بیتالمال، «عبداللَّهبن مسعود» است که از صحابه خیلی بزرگ و عالی مقام محسوب می شد.
«عبداللَّهبنمسعود» آمد بدهی بیتالمال را مطالبه کرد؛ گفت پول بیتالمال را بده. «سعدبن ابیوقّاص» گفت ندارم. بینشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشم بن عتبه بن ابی وقّاص» – که از اصحاب امیرالمؤمنین علیهالسّلام و مرد خیلی بزرگواری بود – جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه می کنند. جنجال نکنید؛ بروید قضیه را به گونهای حل کنید.
«عبداللَّه مسعود» که دید راهی ندارد، بیرون آمد، -او به هر حال مرد امینی است.- رفت عدّهای از مردم را فرستاد و گفت بروید این اموال را از داخل خانهاش بیرون بکشید – معلوم می شود که اموال موجود بوده است – به «سعد» خبر دادند؛ او هم یک عدّه دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید.
به خاطر این که «سعدبنابیوقّاص»، قرض خودش به بیتالمال را نمی داد، جنجال بزرگی به وجود آمد. حالا «سعدبن ابیوقّاص» از اصحاب شوراست؛ یکی از اعضای شورای شش نفره عمر است؛ بعد از چند سال، کارش به اینجا رسید!
ابناثیر می گوید: «فکان اول مانزغ به بین اهل الکوفه»(ابناثیر، ج ۳، ص ۸۲ تا ۸۳)؛ این اوّل حادثهای بود که در آن، بین مردم کوفه اختلاف شد؛ به خاطر اینکه یکی از خواص، در دنیاطلبی اینطور پیش رفته است و از خود بی اختیاری نشان می دهد!
۴ . مروان بن حکم
ماجرای دیگر زمانی رخ داد که مسلمین پس از فتح افریقیه – یعنی همین منطقه تونس و مغرب – غنایم جنگی را بین مردم و نظامیان تقسیم نمودند؛ و خمس غنایم را به مدینه فرستادند. در تاریخ ابناثیر دارد که خمس زیادی بوده، خمس مفصلی بوده است که به مدینه فرستادهاند. خمس که به مدینه رسید، «مروان بن حکم» آمد و گفت همهاش را به پانصدهزار درهم می خرم؛ و به او فروختند! (ابناثیر، ج ۳، ص ۸۸ تا ۹۱)
پانصدهزار درهم، پول کمی نبود؛ ولی آن اموال، خیلی بیش از اینها ارزش داشت. یکی از مواردی که بعدها به خلیفه ایراد می گرفتند، همین حادثه بود. البته خلیفه عذر می آورد و می گفت این رَحِم من است؛ من «صله رَحِم» می کنم و چون وضع زندگیش هم خوب نیست، می خواهم به او کمک کنم! بنابراین، خواص در مادیّات غرق شدند.
۵ . ولید بن عقبه بن ابی معیط
ابن اثیر در ماجرای بعدی می نویسد: «استعمل الولید بن عقبه بن ابی معیط علی الکوفه» (ابناثیر، ج ۳، ص ۸۲ تا ۸۳)؛ «ولیدبن عقبه» را – همان ولیدی که باز شما او می شناسیدش که حاکم کوفه بود – بعد از «سعدبن ابی وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنیامیّه و از خویشاوندان خلیفه بود. وقتی که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنی چه؟ آخر این آدم، آدمی است که حکومت به او بدهند!؟ چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد!
این ولید، همان کسی است که آیهی شریفه «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» (حجرات: ۶)درباره اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبری آورد و عدّهای در خطر افتادند و بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقی خبری آورد، بروید به تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این، متعلّق به زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابهجایی آدمها را ببینید! این آدمی که در زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود؛ -و همان قرآن را هم مردم هر روز می خواندند،- در کوفه حاکم شده است!
هم «سعدبن ابی وقّاص» و هم «عبداللَّه بن مسعود» هر دو تعجّب کردند! «عبداللَّهبن مسعود» وقتی چشمش به او افتاد، گفت من نمی دانم تو بعد از این که ما از مدینه آمدیم، آدم صالحی شدی یا تو صالح نشدی، مردم فاسد شدند که مثل تویی را به عنوان امیر به شهری فرستادند!
عبارتش این است: «ماادری اصلحت بعدنا ام فسد النّاس» (ابناثیر، ج ۳، ص ۸۲ تا ۸۳)؛ «سعدبنابیوقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد دیگری. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»؛ تو که آدم احمقی بودی، حالا آدم باهوشی شدهای، یا ما اینقدر احمق شدهایم که تو بر ما ترجیح پیدا کردهای!؟
ولید در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق» ؛ ناراحت نشو «سعدبن ابی وقّاص»، «کل ذلک لم یکن»؛ نه ما زیرک شدهایم، نه تو احمق شدهای؛ «وانّما هوالملک»؛ مسأله، مسأله پادشاهی است! – تبدیل حکومت الهی، خلافت و ولایت به پادشاهی، خودش داستان عجیبی است – «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون»؛ یکی امروز متعلّق به اوست، یکی فردا متعلّق به اوست؛ دست به دست می گردد.
«سعدبنابیوقّاص»، بالأخره صحابی پیامبر بود، این حرف برای او خیلی گوش خراش بود که مسأله، پادشاهی است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها ملکاً»؛ گفت: می بینیم که شما قضیه خلافت را به پادشاهی تبدیل کردهاید! [ماجرای تبدیل خلافت به سلطنت، عبرت عجیب و فوق العاده مهمی است.]
۶ . خلیفه دوم
یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»؛ به نظر تو، من پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبری بود؛ از صحابه عالیمقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلی مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او این حرف را گفت. «قال له سلمان»، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض المسلمین درهماً او اقلّ او اکثر»؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا بیشتر از یک درهم برداری، «و وضعته فی غیر حقّه» ؛ نه اینکه برای خودت برداری؛ در جایی که حقّ آن نیست، آن را بگذاری، «فانت ملک لا خلیفه»، در آن صورت تو پادشاه خواهی بود و دیگر خلیفه نیستی. او معیار را بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که «فبکا عمر»؛ و عمر گریه کرد. (ابناثیر، ج ۳، ص ۵۹). موعظه عجیبی است.
مسأله، مسأله خلافت است. ولایت، یعنی حکومتی که همراه با محبّت، همراه با پیوستگی با مردم است، همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایی و حکمرانی نیست؛ اما پادشاهی معنایش این نیست و به مردم کاری ندارد. پادشاه، یعنی حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، می کند.
نتیجه عملکرد خواص
اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این چند سال، کارشان به اینجا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفای راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد بودند، اهمیت می دادند، پیامبر را سالهای متمادی درک کرده بودند، فریاد پیامبر هنوز در مدینه طنینانداز بود و کسی مثل علی بن ابی طالب در آن جامعه حاضر بود.
بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونههای کوچکی از خواص است. البته اگر کسی در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیه تواریخِ معتبر در نزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از این قبیل هست.
طبیعی است که وقتی عدالت نباشد، وقتی عبودیّت خدا نباشد، جامعه پوک می شود؛ آن وقت ذهنها هم خراب می شود. یعنی در آن جامعهای که مسأله ثروتاندوزی و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حُطام دنیا به اینجاها می رسد، در آن جامعه کسی هم که برای مردم معارف می گوید «کعب الاحبار» است؛ یهودی تازه مسلمانی که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابی بکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت! بعضی «کعب الاخبار» تلفّظ می کنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، یعنی عالمِ یهود. این کعب، قطب علمای یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسائل اسلامی حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابی ذر وارد شد؛ چیزی گفت که ابی ذر عصبانی شد و گفت: تو حالا داری برای ما از اسلام و احکام اسلامی سخن می گویی!؟ ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیدهایم. (تاریخ ابناثیر، ج ۳، ص ۱۱۵)
وقتی معیارها از دست رفت، وقتی ارزشها ضعیف شد، وقتی ظواهر پوک شد، وقتی دنیاطلبی و مالدوستی بر انسانهایی حاکم شد که عمری را با عظمت گذرانده و سالهایی را بی اعتنا به زخارف دنیا سپری کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظیم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسی(کعب الاحبار) سررشتهدار امور معارف الهی و اسلامی می شود؛ کسی که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، می گوید؛ نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضی می خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقهدار مقدّم کنند!
این مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنبالهرو خواصند، وقتی خواص به سَمتی رفتند، دنبال آنها حرکت می کنند. بزرگترین گناه انسان های ممتاز و برجسته، این است که انحرافشان موجب انحراف بسیاری از مردم می شود. مردم وقتی دیدند سدها شکست، وقتی دیدند کارها برخلاف آنچه که زبانها می گویند، جریان دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل می شود، رفتار می گردد، آنها هم آن طرف حرکت می کنند.
۷٫ عامه مردم
و اما یک ماجرا هم از عامّه مردم: حاکم بصره به مدینه (محل استقرار خلیفه) نامه نوشت، مالیاتی که از شهرهای مفتوح می گیریم، بین مردم خودمان تقسیم می کنیم؛ اما در بصره مقدارش کم است، مردم زیاد شدهاند؛ اجازه می دهید که سهم دو شهر را برای بصره حساب کنیم؟ مردم کوفه که شنیدند حاکم بصره برای مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، سراغ حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمّار بن یاسر»؛ مرد ارزشی، آنکه مثل کوه، استوار ایستاده بود. البته از این قبیل هم بودند – کسانی که تکان نخورند – اما زیاد نبودند.
پیش عمّار یاسر آمدند و گفتند تو هم برای ما اینطور بخواه و دو شهر هم تو برای ما در نظر بگیر. عمّار گفت: من این کار را نمی کنم. بنا کردند به عمّار حمله کردن و بدگویی کردن. نامه نوشتند، بالاخره خلیفه او را عزل کرد. (تاریخ ابناثیر، ج ۳، ص ۳۰ تا ۳۱) شبیه این ماجرا برای ابی ذر و دیگران هم اتّفاق افتاد. شاید خود «عبداللَّهبنمسعود» یکی از همین افراد بود. وقتی که رعایت این سررشتهها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک می شود. عبرت، اینجاست.
حوزه حاکمیت خواص
عزیزان من! انسان این تحوّلات اجتماعی را دیر می فهمد؛ باید مراقب بود. تقوا یعنی این. تقوا یعنی آن کسانی که حوزه حاکمیتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کسانی هم که حوزه حاکمیتشان از شخص خودشان وسیعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب دیگران باشند.
آن کسانی که در رأسند، هم باید مواظب خودشان باشند، هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبی، به سمت دل بستن به زخارف دنیا و به سمت خودخواهی نروند. این معنایش آباد نکردن جامعه نیست؛ جامعه را آباد کنند و ثروتهای فراوان به وجود آورند؛ اما برای شخص خودشان نخواهند؛ این بد است. هر کس بتواند جامعه اسلامی را ثروتمند کند و کارهای بزرگی انجام دهد، ثواب بزرگی کرده است. این کسانی که بحمداللَّه توانستند در این چند سال کشور را بسازند، پرچم سازندگی را در این کشور بلند کنند؛ اینها دنیاطلبی نیست. دنیاطلبی آن است که کسی برای خود بخواهد؛ برای خود حرکت کند؛ از بیتالمال یا غیر بیتالمال، به فکر جمع کردن برای خود بیفتد؛ این بد است. باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که اینطور نشود. اگر مراقبت نباشید، آن وقت جامعه همینطور بتدریج از ارزشها تهی دست می شود و به نقطهای می رسد که فقط یک پوسته ظاهری باقی می ماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش میآید – امتحان قیام ابیعبداللَّه – آن وقت این جامعه در این امتحان مردود می شود!
عبرت دهم؛ دنیا طلبی خواص
رىِ آن وقت، یک شهر بسیار بزرگ و پُرفایده بود. حاکمیت هم مثل استانداری امروز نبود. امروز استانداران ما یک مأمور اداری هستند؛ حقوقی می گیرند و همهاش زحمت می کشند. آن زمان اینگونه نبود. کسی که می آمد حاکم شهری می شد، یعنی تمام منابع درآمد آن شهر در اختیارش بود؛ یک مقدار هم باید برای مرکز بفرستد، بقیهاش هم در اختیار خودش بود؛ هر کار می خواست، می توانست بکند؛ لذا خیلی برایشان اهمیت داشت.
آمدند گفتند به تو حکومت ری را می خواهیم بدهیم. (ااشاره به ماجرای خفّتیار «عمربنسعد ابیوقّاص») بعد گفتند اگر به جنگ حسین بن علی علیهما السلام نروی، از حاکمیت ری خبری نیست. اینجا یک آدم ارزشی، یک لحظه هم فکر نمی کند؛ سریع می گوید مردهشوی ری را ببرند؛ ری چیست؟ همه دنیا را هم به من بدهید، من به حسینبنعلی علیهما السلام اخم هم نمی کنم؛ من به عزیز زهرا، چهره هم درهم نمی کشم؛ من بروم حسینبنعلی علیهما السلام و فرزندانش را بکشم که می خواهید به من ری بدهید!؟ آدمی که ارزشی باشد، اینطور است؛ اما وقتی که درون تهی است، وقتی که جامعه، جامعه دور از ارزش هاست، وقتی که آن خطوط اصلی در جامعه ضعیف شده است، دست و پا می لغزد.
[عمربنسعد ابیوقّاص فرصت گرفت تا شب را فکر کند، بعد پاسخ دهد،] حالا حدّاکثر یک شب هم فکر می کند؛ خیلی حِدّت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند! اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را می گرفت. این، فکر کردنش ارزشی نداشت. یک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک ری را می خواهم! -البته خدای متعال همان را هم به او نداد.- آن وقت عزیزان من! فاجعه کربلا پیش میآید.
عبرت یازدهم؛ تجسم ارزش ها در برابر تجسم پلیدی ها
کسی مثل حسینبنعلی علیهالسّلام که خودش تجسّم ارزش هاست، قیام می کند، برای اینکه جلوِ این انحطاط را بگیرد؛ چون این انحطاط می رفت تا به آنجا برسد که هیچ چیز باقی نماند؛ که اگر یک وقت مردمی هم خواستند خوب زندگی کنند و مسلمان زندگی کنند، چیزی در دستشان نباشد. امام حسین میایستد، قیام می کند، حرکت می کند و یک تنه در مقابل این سرعت سراشیبِ سقوط قرار می گیرد. البته در این زمینه، جان خودش را، جان عزیزانش را، جان علی اصغرش را، جان علی اکبرش را و جان عباسش را فدا می کند؛ اما نتیجه می گیرد. «و انا من حسین»؛ یعنی دین پیامبر، زنده شده حسینبنعلی است.
جهاد و حماسه ی عاشقانه، دو روی سکه عاشورا
آن روی قضیه، این بود؛ این روی سکه، حادثه عظیم و حماسه پُرشور و ماجرای عاشقانه عاشوراست که واقعاً جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه، نمی شود قضایای کربلا را فهمید. باید با چشم عاشقانه نگاه کرد تا فهمید حسینبنعلی در این تقریباً یک شب و نصف روز، یا حدود یک شبانهروز – از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا – چه کرده و چه عظمتی آفریده است! لذاست که در دنیا باقی مانده و تا ابد هم خواهد ماند. خیلی تلاش کردند که حادثه عاشورا را به فراموشی بسپارند؛ اما نتوانستند.
مقتل خوانی و درس های عاشورا
من امروز می خواهم از روی مقتلِ «ابنطاووس» – که کتاب «لهوف» است – یک چند جمله ذکر مصیبت کنم و چند صحنه از این صحنههای عظیم را برای شما عزیزان بخوانم. البته این مقتل، مقتل بسیار معتبری است. این سیدبنطاووس – که علیبنطاووس باشد – فقیه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثّق است، مورد احترام همه است، استاد فقهای بسیار بزرگی است؛ خودش ادیب و شاعر و شخصیت خیلی برجستهای است.
ایشان اوّلین مقتل بسیار معتبر و موجز را نوشت. البته قبل از ایشان مقاتل زیادی است. استادشان – ابن نَما(شیخ نجم الدین جعفر بن نما) – مقتل دارد، «شیخ طوسی» مقتل دارد، دیگران هم دارند. مقتلهای زیادی قبل از ایشان نوشته شد؛ اما وقتی «لهوف» آمد، تقریباً همه آن مقاتل، تحتالشّعاع قرار گرفت. این مقتلِ بسیار خوبی است؛ چون عبارات، خیلی خوب و دقیق و خلاصه انتخاب شده است. من حالا چند جمله از اینها را می خوانم:
۱ . قاسم بن الحسن
یکی از این قضایا، قضیه به میدان رفتن «قاسمبنالحسن» است که صحنه بسیار عجیبی است. قاسمبنالحسن علیهالصّلاهوالسّلام یکی از جوانان کم سالِ دستگاهِ امام حسین است. نوجوانی است که «لم یبلغ الحلم» (زندگانی حضرت ابیعبداللَّهالحسین سیدالشهدا(ع)، تألیف ابوالقاسم سحاب، ص ۴۸۴)؛ هنوز به حدّ بلوغ و تکلیف نرسیده بوده است.
در شب عاشورا، وقتی که امام حسین علیهالسّلام فرمود که این حادثه اتّفاق خواهد افتاد و همه کشته خواهند شد و گفت شما بروید و اصحاب قبول نکردند که بروند، این نوجوان سیزده، چهاردهساله عرض کرد: عمو جان! آیا من هم در میدان به شهادت خواهم رسید؟ امام حسین خواست که این نوجوان را آزمایش کند – به تعبیر ما – فرمود: عزیزم! کشتهشدن در ذائقه تو چگونه است؟ گفت «احلی من العسل»؛ از عسل شیرینتر است.
ببینید؛ این، آن جهتگیرىِ ارزشی در خاندان پیامبر است. تربیتشدههای اهل بیت اینگونهاند. این نوجوان از کودکی در آغوش امام حسین بزرگ شده است؛ یعنی تقریباً سه، چهار ساله بوده که پدرش از دنیا رفته و امام حسین تقریباً این نوجوان را بزرگ کرده است؛ مربّی به تربیتِ امام حسین است. حالا روز عاشورا که شد، این نوجوان پیش عمو آمد.
این را بدانید که جزئیات حادثه کربلا هم ثبت شده است؛ چه کسی کدام ضربه را زد، چه کسی اوّل زد، چه کسی فلان چیز را دزدید؛ همه اینها ذکر شده است. آن کسی که مثلاً قطیفه حضرت را دزدید و به غارت برد، بعداً به او می گفتند: «سرق القطیفه»! بنابراین، جزئیات ثبت شده و معلوم است؛ یعنی خاندان پیامبر و دوستانشان نگذاشتند که این حادثه در تاریخ گم شود. آنجا راویانی از دشمن هم بودند که ماجراها را می نوشتند و ثبت می کردند. چند نفر هستند که قضایا از قول آنها نقل می شود. از قول یکی از آنها نقل می کند و در این مقتل (لهوف، ابنطاووس، ترجمه سید احمد زنجانی، (با نام آهی سوزان بر مزار شهیدان)، ص ۱۱۵) اینگونه ذکر می کند:
«قال الرّاوی: و خرج غلام». همینطور که نگاه می کردیم، ناگهان دیدیم از طرف خیمههای ابیعبداللَّه، پسر نوجوانی بیرون آمد: «کانّ وجهه شقّه قمر»؛ چهرهاش مثل پاره ماه می درخشید. «فجعل یقاتل»؛ آمد و مشغول جنگیدن شد… «فضربه ابن فضیل العضدی علی رأسه فطلقه»؛ ضربه، فرق این جوان را شکافت. «فوقع الغلام لوجهه»؛ پسرک با صورت روی زمین افتاد. «وصاح یا عمّاه»؛ فریادش بلند شد که عموجان. «فجل الحسین علیهالسّلام کما یجل الصقر». به این خصوصیات و زیبایی های تعبیر دقّت کنید! صقر، یعنی بازِ شکاری. می گوید حسین علیهالسّلام مثل بازِ شکاری، خودش را بالای سر این نوجوان رساند. «ثمّ شدّ شدّه لیث اغضب». شدّ، به معنای حمله کردن است. می گوید مثل شیر خشمگین حمله کرد. «فضرب ابنفضیل بالسیف»؛ اوّل که آن قاتل را با یک شمشیر زد و به زمین انداخت. عدّهای آمدند تا این قاتل را نجات دهند؛ اما حضرت به همه آنها حمله کرد. جنگ عظیمی در همان دور و برِ بدن «قاسمبنالحسن»، به راه افتاد. آمدند جنگیدند؛ اما حضرت آنها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار میدان فراگرفت. راوی می گوید: «وانجلت الغبر»؛ بعد از لحظاتی گرد و غبار فرو نشست.
این منظره را که تصویر می کند، قلب انسان را خیلی می سوزاند: «فرأیت الحسین علیهالسّلام»: من نگاه کردم، حسینبن علی علیهالسّلام را در آنجا دیدم. «قائماً علی رأس الغلام»؛ امام حسین بالای سر این نوجوان ایستاده است و دارد با حسرت به او نگاه می کند. «و هو یبحث برجلیه»؛ آن نوجوان هم با پاهایش زمین را می شکافد؛ یعنی در حال جان دادن است و پا را تکان می دهد. «والحسین علیهالسّلام یقول: بُعداً لقوم قتلوک»؛ کسانی که تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند. این یک منظره، که منظره بسیار عجیبی است و درس های فراوان دارد:
درس ۱: نشاندهنده عاطفه و عشق امام حسین به این نوجوان است.
درس ۲: فداکاری امام حسین و فرستادن این نوجوان به میدان جنگ.
درس ۳: عظمت روحی این جوان.
درس ۴: جفای آن مردمی که با این نوجوان اینگونه رفتار کردند.
۲ . علی اکبر
یک منظره دیگر، منظره میدان رفتن علی اکبر علیهالسّلام است که یکی از آن مناظر بسیار پُرماجرا و عجیب است. واقعاً عجیب است؛ از همه طرف عجیب است. از جهت خود امام حسین، عجیب است؛ از جهت این جوان – علی اکبر – عجیب است؛ از جهت زنان و بخصوص جناب زینب کبری، عجیب است.
علی اکبر را هجده ساله تا بیست و پنجساله نوشتهاند؛ یعنی حداقل هجده سال و حداکثر بیست و پنج سال. راوی می گوید: «خرج علی بنالحسین»؛ علی بنالحسین برای جنگیدن، از خیمهگاه امام حسین خارج شد. «و کان من اشبه النّاس خلقاً»؛ این جوان، جزو زیباترین جوانان عالم بود؛ زیبا، رشید، شجاع. «فاستأذن اباه فی القتال»؛ از پدر اجازه گرفت که برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد.
«ثمّ نظر الیه نظر یائس منه»؛ نگاه نومیدانهای به این جوان کرد که به میدان می رود و دیگر برنخواهد گشت. «وارخی علیهالسّلام عینه و بکی»؛ چشمش را رها کرد و بنا کرد به اشک ریختن.
درس ۱: در مورد «قاسم بن الحسن»، حضرت اوّل اذن نمی داد، مقداری التماس کرد تا حضرت اذن داد؛ اما «علی بنالحسین» که آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود که برو.
درس ۲: این گریه، گریه جزع نیست؛ گریه شدّت عاطفه است. یکی از خصوصیّات دنیای اسلام همین است که عاطفه را در فرد رشد می دهد؛ و حضرت که مظهر اسلام است، در اوج عواطف قرار دارد.
حضرت بنا کرد به گریهکردن؛ بعد این جمله را فرمود که همه شنیدهاید: «اللّهم اشهد»؛ خدایا خودت گواه باش. «فقد برز الیهم غلام»؛ جوانی به سمت اینها برای جنگ رفته است که «اشبه النّاس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولک».
درس ۳: ببینید؛ امام حسین در دوران کودکی، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بی نهایت دوست می داشت. حضرت شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهره پیامبر، به صورت خاطره بی زوالی در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خدای متعال، علی اکبر را به امام حسین می دهد. وقتی این جوان کمی بزرگ می شود، یا به حدّ بلوغ می رسد، حضرت می بیند که چهره، درست چهره پیامبر است؛ همان قیافهای که این قدر به او علاقه داشت و این قدر عاشق او بود، حالا این به جدّ خودش شبیه شده است.
حرف می زند، صدا شبیه صدای پیامبر است. حرف زدن، شبیه حرف زدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگواری، همان کرم و همان شرف.
بعد اینگونه می فرماید: «کنّا اذا اشتقنا الی نبیّک نظرنا الیه»؛ هر وقت که دلمان برای پیامبر تنگ می شد، به این جوان نگاه می کردیم؛ اما این جوان هم به میدان رفت.
راوی نقل می کند که وقتی حضرت علی اکبر به میدان رفت: «فصاح و قال یابن سعد قطع اللَّه رحمک کما قطعت رحمی». رجز خواند و جنگ بسیار شجاعانهای کرد و عدّه زیادی از افراد دشمن را تارومار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنهام. وقتی که اظهار عطش کرد، حضرت به او فرمودند: عزیزم! یک مقدار دیگر بجنگ؛ طولی نخواهد کشید که از دست جدّت پیامبر سیراب خواهی شد. وقتی امام حسین این جمله را به علی اکبر فرمود، علی اکبر در آن لحظه آخر، صدایش بلند شد و عرض کرد: «یا ابتا علیک السّلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدّی رسولاللَّه یقرئک السّلام»؛ این جدم پیامبر است که به تو سلام می فرستد. «و یقول عجل القدوم علینا»؛ می گوید به سمت ما بیا. اینها منظرههای عجیبِ این ماجرای عظیم است.
۳ . جناب زینب کبری
امروز، روز جناب زینب کبری سلاماللَّهعلیهاست. آن بزرگوار هم ماجراهای عجیبی دارد. حضرت زینب، آن کسی است که از لحظه شهادت امام حسین، این بار امانت را بر دوش گرفت و شجاعانه و با کمال اقتدار؛ آنچنان که شایسته دختر امیرالمؤمنین است، در این راه حرکت کرد. اینها توانستند اسلام را جاودانه کنند و دین مردم را حفظ نمایند. ماجرای امام حسین، نجات بخشىِ یک ملت نبود، نجات بخشىِ یک امّت نبود؛ نجات بخشی یک تاریخ بود. امام حسین، خواهرش زینب و اصحاب و دوستانش، با این حرکت، تاریخ را نجات دادند.
و السّلام علیکم و رحمهاللَّه و برکاته
پاسخ دهید